ببخشید دوستای گلم که ناراحتتون کردم،ممنون از پیامای دلگرم کنندتون.برگشتم بسیار محکمتر ومصمم تر.
هر کس ناراحت میشه از مطالبم همین الان آنفالو کنه که روح لطیفش آسیب نبینه.
گفتم پدر ومادرم در تصادف فوت شدن وما مراسمو در منزل پدربزرگم برگزار کردیم.از اونجایی که عزیز وحاجی بابا شدیدا ناتوان وافسرده بودن ومنم که کلا اون زمان ودراون حال توان مدیریت نداشتم هر کی برای خودش یه نظر میداد یکی دستور میداد برای شام مدعوین چهارده بز ذبح کنن روز دیگه یکی میگفت گوساله ،یکی میگفت نه مرغ بپزین ...یکی ترحلوا درست میکرد ومیسوزوند وتلخ میشد یکی میگفت باید پر زعفران باشه وهر چی زعفران دم دستش میومد میریخت،یکی میگفت باید تو استکان چای بدین یکی میگفت نه تو لیوان،خلاصه هرج ومرجی بود که بیا وببین،با نظر هرکس هم مخالفت میشد قهر می فرمود،تا بالاخره علی مدیریت رو بدست گرفت ویکم اوضاع اروم شد.مدعوین هم که انگار اومده بودن سالن مد،خانما اخرین مدل لباس وکیف وکفش ورنگ مورا داشتن با جورابای شیشه ای ودستکشای توری که انواع انگشترای الماس چند طبقه را روش به انگشت کرده بودن وموهاشونو اخرین مدل درست کرده بودن واقعا الان که فکر میکنم چطور ساعت هشت صبح در مراسم حاضر بودن با این موها، کی رفته بودن ارایشگاه.🤔طلا هم که تمام مدت مراسم از کنارم تکون نخورد ومدام قربون صدقه وحفظ ظاهر بطوریکه همه میگفتن مادرشوهرت تکه ونمونس😂👌.خداراشکر خواهر شوهر کوچیکم ازشمال اومده بود وبه بچه ها میرسید ومن خیالم راحت بود.خیلی غصه دار بودم،ولی حضور علی وبچه ها بهم دلگرمی میداد،مراسم هفته تمام شد وهمه رفتن دنبال زندگیشون ومن موندم وکوه غصه،حاجی بابا وعزیز هم فرتوت وناتوان،عمه منیرم منو راهی کرد که برم واطمینان داد پیششون میمونه.چهلم پدر ومادرم که تموم شد طلا به گوشم رسوند که ما برا عزیزات سیاه پوشیدیم وباید ازسیاه درمون بیاری،علی هم پول حسابی به من داد وگفت باهاش برو پارچه بخر ولی نگو پول منه اصلا بروز نده هیچی از طرف پدر ومادرت بهت نرسیده بگو مال خودمه.من وطلا رفتیم برایه قشون پارچه خریدیم حتی برا مادرشوهر وخواهر شوهرای دختراش پارچه کت ودامنی اعلا وتمام مردای فامیل پارچه کت وشلوار انگلیسی طلا هم باورش شده بود پولا منه وسیر دلش خرج کرد،انقدر خرید که یه گاری کرایه کردیم اینهمه پارچه را بار کردیم تا خونه اورد،معصوم میگفت ما تا سالها از اون پارچه ها لباس میدوختیم چون مامان طلا برای ماهاچندین قواره گذاشته بود😀،خدارا شکر مراسم توضیعش را خودش به عهده گرفت ومنو نکشوند خونه به خونه برای دراوردن لباس عزا...یکماه بعد هم عزیز وچهل روز بعدم حاجی بابا فوت شدن،وکلا در اون عمارت با تمام خاطرات تلخ وشیرینش بسته شد،ولی همگی هنوز که هنوزه خاطراتشو مرور میکنیم ویه لبخند رو لبمون میاد.ادامه دارد...
...