عکس کیک پرتقالی با رویه ی گاناش
رامتین
۱۷۴
۲.۱k

کیک پرتقالی با رویه ی گاناش

۹ اردیبهشت ۹۸
خوشیای من زیاد دوام نداشت،هفته بعد از زایمانم مادرم از زندان آزاد شد،چیزی که تحویل پدرم شد یه موجود داغون بود که لام تا کام حرف نمیزد،موهای بالای سرش کلا ریخته بود مابقی هم خیلی سفید شده بود،نمیدونستیم چطور شکنجه شده ،چیزی نمیگفت،پدرم خوشحال بود که حداقل زنده است،هم حزبیاش میومدن دیدنش پدرم دوست نداشت این رفت وآمدا رو منو بچه رو فرستاد خونه خودمون،مادرشوهرم اینا انگارنه انگار نوه ای دارن فقط دور وبر دخترشون بودن که تازه زایمان کرده بود،پدر شوهرم ولی دور از چشم زنش یه گردنبند الله به دخترم داد،مادرم دچار تپش قلب شدید شده بود وتو خواب فریاد میزد،پدرم خیلی دکتر بردش ولی هیچکس علت ودرمانو پیدا نکرد ،پدرم خونه رو فروخت وبه توصیه یکی از دوستان عازم یه کشور اروپایی شد،میگفت زنمه عمری باهم زندگی کردیم نمیتونم اینطور پر پر زدنشو ببینم،اونا رفتن وباز من تنها شدم بی هیچ پولی.درضمن درسمم رها نکرده بودم تصمیم داشتم سال نهمم رو شهریور متفرقه بدم.تو این گیر ودارهم متوجه شدم حاملم هنوز چهل روز نبود زاییده بودم بازم حامله بودم.همش از نا اگاهی بود فکر میکرد چون تازه زاییدم وبچه شیر میدم حامله نمیشم.خرجی از پدرشوهر میگرفتم،تا اینکه یه روز اعظم اومد سراغم گفت از شمسی ادرستو گرفتم گفت چه حماقتی کردی ازدواج کردی وفوری بچه دارشدی منو ببین آقا وخانم خودمم،پول درمیارم میخورم میگردم ومیپوشم،واقعا هم سر و وضعش خیلی خوب شده بود هرچند هنوز پسرانه رفتار میکرد وداش مشتی،گفت تو کار تولید عروسک ارزان قیمته،اون زمان برادران زحمت کش چینی بازار رو قبضه نکرده بودن😀،قطعات عروسک پلاستیکی میگرفت ودست وپاشونو منتاژمیکرد ومو براشون میچسبوند ولباس ومیفروخت،البته کارگر داشت خودش فقط بازاریابی میکرد روشو داشت ،میگفت دم بازارا وامامزاده ها وچندشنبه بازارها میفروشیم،حتی قم هم میفرستیم،چندتا کارگر دارم،اولش برایکی کار میکردم اون بابا رفت تو کار دیگه ای چون از زبل بودن من خوشش اومد کارو سپرد به من.خلاصه کلی حرف زدیم وبعدشم رفت،شهریور شد امتحانا نهمم با هر مشقتی بود دادم وقبول شدم.مادرمو دوبار خارج عمل کرده بودن ولی خوب نشده بود.پدرشوهرمم از اینطرف سکته کرده بود تو رختخواب پدرشوهرم مدام درحال شیرینی وخامه خوردن بود ولی خیلی لاغر بود فکر میکرد اتفاقی براش نمی افته ولی افتاد،نه میتونست درست حرف بزنه نه حرکت میکرد.در این گیر ودارم برادرشوهر کوچکتر نامزد کرد با دختر خالش ومادرش از خوشحالی بال میزد.تصمیم گرفتن طبقه بالا رو تعمیر کنن و دو واحد یه اندازه اش کنن...
به ما گفتن برا ی یه مدت بروید اتاق سرایدار، که مدتها انباری بود، گوشه حیاط تا تعمیرات تمام بشه،ماهم کلا وسیله
زیادی نداشتیم همه چی تو اون اتاقک دوازده متری جاشد گاز ویخچالم که گذاشتیم کنار اتاق روش یه سایبون زدن که بارون خرابش نکنه،تختم فروختیم وبه هزار زحمت پولشو نگه داشتم وگرنه کریم میگرفت وخرج نمیکرد.مادرم تو همون کشور اروپایی فوت شد،پدرم جسدشو به دانشگاه همونجا اهدا کرد در عوضش اون دانشگاه هم مقداری پول بهش داد وبرگشت،دیگه پول زیادی براش نمانده بود یه جایی رو اجاره کرد وبقیه پولشم دادیه پیکان تصادفی ودادش پسر دوستش مسافر کشی کنه پولشو نصف نصف،دیگه مدرسه هم نمیرفت یه جوری افسرده شده بود وکم کم فراموشی هم پیدا کرد اول از جا گذاشتن کلید تا رسید به فراموش کردن راه خونه واسمشو وخیس کردن خودشو در نهایتم بهمن سال پنجاه وشش فوت شد،نمیخوام اونزمانا رو بخاطر بیارم وشما وخودمو ناراحت کنم،تنها موندم شدید،تو این فاصله هم اونیکی برادر شوهربا یه دخترخاله دیگه ازدواج کرد خونه درست شد ولی مادرشوهر دیگه اجازه نداد ما برگردیم بالا،دیگه پدر شوهرم نمیتونست حریفش بشه وشده بود حاکم ،کریم برای راهسازی دریه منطقه کویری رفت اصفهان ودو ماه یه بار میومد،منم با کمک اعظم عروسک درست میکردم تو سرما وگرمابا اون بوی چسب وحشتناک موی عروسک میچسبوندم .گوشه حیاط زمستونا پتو مینداختم سرشونم تا بوش دخترم ماهرخ رو اذیت نکنه،همیشه گفتم اعظم مثل برادرم بود همیشه پشتم بوده وهست،با اینکه خودش چند نفر رو خرج میداد از منم غافل نبود میومد وبرا ماهرخ شیر خشک میخرید ،گوشت وحبوبات و...برام میورد،یخچالمو پر میکرد،میگفتم آخه من این تعداد عروسکی که درست میکنم یک دهم این همه چیزی که تو میخری نمیشه،میگفت حرفشم نزن تو هم مثل بقیه خواهرام،خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکرد یه شلوار لی وپیراهن چهارخونه میپوشید موهاشم مردونه میزد،خیلی مرد بود مرد تر از خیلی ازنامردا،اواخر اسفند دختر دومم زودتر ازموعدبدنیا اومد تو یکسال دوتا بچه بدنیا اوردم اعظم اینا دیگه اومده بودن دوباره تو محلمون خونه گرفته بودن ،تو اون دوروزی که بیمارستان بودم ماهرخو گذاشتم پیش مادر وخواهراش، پدرش وبرادراش مفقود شده بودن ودیگه پیششون نمیومدن ومن خیالم راحت بود.به کریم زنگ زدم گفت تا عید نمیاد باز اعظم مخارجو داد وشیر خشک وهمه چی خریدومنم شرمندش شدم😥
...
نظرات