.چند شبی بود که رحمتم میرفت طبقه پایین میخوابید که اگر حال مادرش بدتر شد بتونه سریع بره پیشش وکمکش کنه.دل منم مثل سیر وسرکه میجوشید،شبا مثل جغد شده بودم سرم مدام میچرخید وچشمامو تا اونجایی که میشد باز میکردم تاهمه چیو تحت کنترل داشته باشم.همش میگفتم نکنه رحمت بره سر وقتش.آخرشم نصفه شب از خستگی پشت پنجره خوابم میبرد.یه شب یه سایه تو حیاط دیدم که رفت تو اتاق زنه .گفتم میرم ببینم کیه به خدا اگر رحمت باشه میرم زنه رو قیمه قیمه میکنم.رفتم پشت درشون اون زمانا درا چوبی بودن وخوب جفت نمیشدن ولاش باز میموند،چشممو گذاشتم لا در،وای وای باورم نمیشد،همونجا تمام اعتقاد وعقاید وباورها واعتمادم فرو ریخت،حاجی بود،حالم داشت بهم میخورد داشتم بالا می اوردم.حاجی برام یه تکیه گاه ویه مرد کامل بود.آخه چرا،چرا.رفتم بالا، سرم داشت میترکید.تا صبح کلافه بودم،اینو دیگه کجای دلم بزارم به کی بگم دیگه به محترمم نمیشه گفت به عالم خانمم همینطور،چند روز گذشت کلافه بودم ،آخرش رفتم پیش عالم خانم حال نداشت،گفتم کی این کلفتو فرستاده با بی حوصلگی گفت خواهر یکی از باربرای دم بازاره شوهرش طلاقش داده انگار بچه دار نمیشده راست یا دروغش پاخودشون،حاجی گفت بیاد کمکمون کارا کمتر بشه،چیه مگه خوب کار نمیکنه،چند دفعه دل ودل کردم بگم دیدم اوضاعش مساعد نیست چی بگم.بعدم گفت برو دنبال کارت نهارو بار بزار.حالش اصا خوش نبود،یکم خوب بود یکم بد.حقیقتش حاجی رو میدیدم حالم بد میشد یه زمانی خیلی دوسش داشتم الان نه.دیگه بصورت واضح میدیدم وقتی کلفته دورش میچرخه زیر چشمی نگاش میکنه ولی ادای اینو در میاره که بی توجه هست.بعد چند وقت دست زنه یه جفت النگو طلا دیدم،گفتم اینا از کجا اومده هول شد وگفت داشتم همیشه زیر آستینم بود الان اومده پایین تو دلم گفتم خودتی،یه روزم داشت چراغا لب طاقچه رو گردگیری میکرد نزدیک بود از دستش بیفته گفتم مواظب باش نشکنه اینا صاحب داره، زیر لب گفت به زودی خودم صاحبش میشم،دیگه واقعا دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرش.انگار خوب قاپ حاجیو دزدیده بود.کم کم وسایل کهنه ورنگ ورو رفته اتاق ننه جون که حالا ماله کلفت بودجاشونو با وسایل نو عوض کرد ،البته کسی متوجه نمیشد من میدیدم،گلرخ انقدر گرفتار بچه سومش بود که بیشتر تو اتاقش بود...23
باخودم میگفتم عالم خانم مثل عقاب میمونه چشماش خیلی تیز بینه،یه برگ از درخت بیفته میفهمه،چطور متوجه نمیشه حاجی راه به راه از اتاق میاد بیرون ومیره اونطرف، خودشو به خواب میزنه اینمدلی حاجی کارشو میکنه،عالم خانمم زندگیشو مثل سابق به قول خودشم روشون تو رو هم باز نمیشه وبی حرمت عزت نمیشن،عالم خانم از جوانی تنگی نفس وقلب درد داشت وجدیدا مدام بدتر میشد بعضی وقتا رنگش سیاه میشد خیلی دوا درمون کرد ولی اثری نداشت یه غروب پنجشنبه همه بچه هاشو اطرافیانو خبر کرد وحلالیت گرفت،همه گریه میکردن انگار مجلس ختمش بود. من آخرشب رفتم ببینم چیزی نمیخواد،دستمو گرفت وگفت تو دلت صافه با بقیه فرق داری محمد رو به تو میسپارم نمیتونم به دخترام بگم اونا زن مردمن خرجشون با یکی دیگس ،گلرخم قبولش نمیکنه،محمد پدر داره ولی از یتیمم بدتره،تو بزرگواری کن وازش نگهداری کن تو خودت درد بی کسیو کشیدی اینم مثل خودته نزار دربه دربشه،تو رو به این قرآن سر طاقچه قسم درحالیکه اشک میریختم گفتم باشه باشه گفت قربون اون دل صافت برم قربون اون چشای مثل دریات بشم،خدا خیر دوعالمو نصیبت کنه وخوابید.البته دوتا از دختراش پیشش موندن.دم اذان صبح عالم خانم پرکشید ،همیشه میگم نور به به قبرش بباره انقدربه من لطف کرد وکار یادم داد وتو همون مدت کوتاه کلی ازش درس زندگی گرفتم.تا بود امنیتی بود تو خونه وارامشی داشتیم.مراسمش تموم شد، گلرخ چون بزرگتر بود شد خانم خونه وحکمرانی میکرد.خیلی حس بزرگی بهش دست داده بود ومدام دستور وگاهی اذیت.بچه دومم بدنیا اومد یه دختر دوست داشتنی،رحمت دیدش گفت مثل خودته عین هلو،جای عالم خانم خیلی خالی بود،محترم چند روزی با اجازه شوهرش اومد کمک بعدم خالم اومد.دوتا زاییده بودمو با محمد سه تا بچه داشتم،شاکر وراضی بودم.بعد عالم خانم تقریبا حاجی اکثر روزا خونه بود میگفت چشمام خوب نمیبینه،کلفتم تا ازش غافل میشدیم مثل ماهی از لا در اتاق حاجی لیز میخورد میرفت تو دیگه گلرخم فهمیده بود.اون مثل من تو دار نبود وهمه جا جار میزد.دخترا حاجی اومدن وبهش گفتن اگه زن میخوای یه کامله زن از یه خانواده محترم وآبرو دار بگیر ولی قبول نکرد ،آخرش حاجی گفت زنه رو قبلا صیغه کرده عالمم خبر داشته.خواستم بگم فقط منو این مدت جون به سر کردین خوب زودتر میگفتین.حاجی کم کم پاش زخم میشد زخمایی که خوب نمیشد وهی بزرگ میشد ظرف مدت کوتاهی یه پاش سیاه شد طبیب آوردن گفت باید ببرید مریض خانه قطعش کنن وگرنه تا بالا سیاه میشه حاجی شدیدا ترسیده بود وهمش گریه میکرد وبه پسراش التماس که پاموقطع نکنید اون حاجی با اون جلال وجبروت به یه موجود زار ونزار تبدیل شده بود24
...