گفت میبخشید ولی اینجا خیلی خلوته وخونه ها پر از کارگر بدنیست که یکم محتاط باشید واگر کسی زنگ زد دروباز نکنید.
اگرم باز کردیدید مثل الان بعدش ببندید یه وقت کسی نیاد تو.
از حرکتم وباز گذاشتن در شرمنده شده بودم.گفتم بله حتما.
بعدم تشکر کرد ورفت.منم درو بستم وبا رفتنش دل منم رفت.
تمام هوش وحواسم شده بود پسر حاجی.
از بیکاری از مادرم اینا خواستم منو کلاس خیاطی ثبت نام کنن سرگرم بشم.
یه روز که مادرم اینا رفته بودن مراسم خاکسپاری یه آشنا مجبور شدم خودم برم کلاس خیاطی.
داشتم میرفتم که پسر حاجی با پاترولش جلو پام ایستاد وگفت برسونمتون.کلی تشکر کردم وگفتم خودم میرم ولی سمجتر از این حرفا بود .
منم ته دلم بدم نمیومد بیشتر باهاش آشنا بشم.
...