عکس کیک و دسر
f.khanoomi
۱۲۸
۵۸۸

کیک و دسر

۱۳ آذر ۹۸
باز هم هنرنمایی دوست خوش سلیقه ام زهرا جان😍
#استعفاء_پارت52و53و54
تا این که جلوی خونه ی مادر شوهرم ماشین رو نگه داشت.من و مادر شوهرم عقب نشسته بودیم . از همون اول هم به خاطر احساس شرمی که داشتم ، کنار علیرضا ننشسته ام. گاهی آدم ها با وجود گناهی که نکرده اند بیشتر شرمنده می شوند. یک مرد حدوداً چهل ساله ، یک پسر بچه و یک زن و یک دختر جوان که با آرایش غلیظی که کرده بود، اصلا نتونستم سنش رو تشخیص بدم ، جلوی در ایستاده بودند. حدسم درست بود! اینها همان خانواده ی عمو ی علیرضا بودند که به خاطر دور بودن راهشون، تا به حال همدیگه رو ندیده بودیم . همه از ماشین پیاده شدیم. علیرضا روبه روی زن عمو و دختر عمویش ایستاد و«سلام » آرومی گفت. بعد سرش رو پایین انداخت و به سمت عمویش رفت. با اینکه برایم مهم بود که در اولین برخوردمون ، ظاهر بهتری داشته باشم اما اون لحظه در ساده ترین حالت ممکن بودم.با این وجود اهمیتی ندادم و باهاشون احوال پرسی کردم. برخلاف عمویش ، که به گرمی بامن احوال پرسی کرد ؛ زن عموی علیرضا با کلی غرور جلو اومد و بعد از اینکه نگاهی به سر تا پایم انداخت ، فقط به دست دادن بسنده کرد. دختر عمویش هم ، که جای عمل نکرده ای در صورتش پیدا نمیشد ، لب های پروتز شده و قرمز رنگش رو به آرومی تکان داد « سلام » آرومی کرد.علیرضا که متوجه ی رفتار سرد زن عمو د ختر عمویش شد ، به سمتم اومد و در کمال ناباوری دستش رو دور کمرم حلقه کرد. رو به جمع گفت:« معرفی میکنم. خانومم. مهراوه» عمویش لبخندی زد و گفت :« خیلی به هم میایید عمو. ماشاالله خوش سلیقه ای ها علیرضا جان ( و بعد به شوخی گفت) البته برعکس عموت» با این حرفش ، زن عمو چپ چپ نگاهش کرد.به وضوح حسادت و کینه رو در چشمان دختر عمویش می دیدم که در تمامی این لحظات ، به من و علیرضا نگاه می کرد. قلبم به تپش افتاد و حس خوبی داشتم اما این حس ، دوامی نیاورد و علیرضا ازم فاصله گرفت و گفت:« بریم مهراوه جان؟ » لبخند کمرنگی زدم و گفتم :« بریـم». مادر شوهرم رفت و با ساک لباس و کمی میوه برگشت و گذاشت توی ماشینمون. با همه خداحافظی کردیم و سوار شدیم . بعد از چند دقیقه گفتم :« مامان و بابام بیمارستان نبودند !» پشت چراغ قرمز ماشین رو نگه داشت و گفت:« بعد از اینکه دکتر گفت خطر رفع شده ، ازشون خواستم برن.» بقیه ی مسیر داشت در سکوت طی می شد که علیرضا گفت: « مهراوه ! » بازهم همان دوراهی همیشگی در دلم افتاد که در جوابش چه بگویم؟! « بله » یا « جانم » ؟
بعد از مکث کوتاهی ، گفتم:« بله؟» به مسیرش ادامه داد و گفت:« اصلا نمیخوای بپرسی که کجا دارم می برمت؟ این چمدون لباس هامون که مامانم کنار گذاشت چیه ؟» نفسم رو با صدا بیرون دادم. سَرم رو به شیشه تکیه داده و به جاده خیره شدم. راست می گفت! چرا اصلا برایم سوال نشده بود که انتهای این مسیر کجاست؟! بدون رودربایستی ، از ته قلبم و بدون این که بهش نگاه کنم ؛حرفم رو زدم:« نپرسیدم چون برام مهم نیست. نپرسیدم چون وقتی کنارهم باشیم ، فرق نداره مقصد کجاست. آخه...آخه دوست دارم که باشی فقط. همین!» با گفتن این جمله حس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. علیرضا به سمتم چرخید و چند ثانیه به من زل زد. طاقت نیاوردم. دلم برای گرمای نگاهش بدجور بی تابی می کرد . نگاهش کـردم . نمی دانم چند لحظه گذشت که نگاهمان در هم قفل شده بود . با شنیدن صدای بوق ماشین ها ، علیرضا به خودش اومد و سریعا فرمان رو چرخوند و کنار جاده ماشین رو نگه داشت. نفس عمیقی کشید و گفت: « هوف! به خیر گذشت» لبخندی زد و گفت :« میخوام بگم که کجا دارم میبرمت. فقط یه شرط داره» ابروهایم رو بالا دادم و‌گفتم:« چه شرطی؟» در جوابم گفت: «این اولین مسافرت دوتایی مونه. نمی خوام با حرف های بیخودی خراب بشه. اون قضیه رو فراموش کن. ازت میخوام در موردش حرف نزنیم تا وقتی که برگردیم . باشه ؟!» سرم رو به نشونه ی تایید تکان دادم. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :« میریم مشهد . پا بوس آقا !» از خوشحالی آروم و قرار نداشتم. مثل بچه ها کف دو دستم رو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم:« آخ جون!» خنده ای سر داد و گفت:« خدا رو شکر که خوشحالی. جلوتر که بریم مسجد هست. نگه می دارم بریم نماز صبح مون رو بخونیم و یه چیزی هم بخوریم. راستی یادت باشه داروهات رو هم بخوری.» لبخند دندون نمایی زدم . خودم رو دراز کردم بوسه ی کوچکی به گونه اش زدم و گفتم:« وای مرسی آقایی!» لبخند دلربایی زد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
نظری کن؛
که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن؛
که خیالی شدم از تنهایی...😭😭😭
سلام دوستای گل...حرفی ندارم که بزنم. فقط اینکه ...هیچی😶
فداتون😳قربون نگاتون😃
...