من بچه فوق العاده باهوشی بودم به قول معلمام نابغه بودم پنج سال دبستانو تو سه سال خوندم با کمک حسن آقا شوهر عمم،درس خوندن برام آسون بود خوره کتاب بودم.
کلی مجله دانستنیها داشتم،هزارتا سوال تو ذهنم بود مدام شوهر عمم رو سوال پیچ میکردم،اونم به عمم می گفت این بچه نابغه است،با من درسا وریاضیات راهنمایی رو کار میکرد ومن به راحتی مسئله ها رو حل میکردم،به عمم میگفت باید بریم سوالا دبیرستان ودرسا دبیرستان رو کار کنیم .منو میبرد ناحیه وپیش همکاراش پز میداد. همکاراش ازم سوال میکردن ومن به راحتی جواب میدادم اونام کلی کیف میکردن از اینهمه استعداد همشون می گفتن حیفه این بچه بصورت معمولی درس بخونه . واقعا درسا دبستان برام حوصله سربر بود دلم میخواست بیشتر بدونم از تاریخ وجغرافی و...کلی کتابای پدر بزرگم رو که تو کتابخانه کنار نهارخوری بود میخوندم،درکم بیشتر از سنم بود.شاید تنهایی وسکوت همیشگی خونه بیشتر بهم کمک میکرد برای مطالعه وخیال پردازی.هر چی ازم تعریف میکردن منم بیشتر پروبال می گرفتم.(البته من قبل دبستانم کلی شعر از حفظ بودم وچندتا سوره قرآن که بخاطرش هرسال تو مسابقه های منطقه کلی لوح تقدیر وجایزه میگرفتم.)اوستا حبیب نانواهم تشویقم میکرد.گاهی هم برام جایزه میخرید،خودکار وپاک کن ودفتر و...
اونزمانا تو اوج بودم همه میگفتن آیندش درخشانه نابغه است.
کم کم اوستا حبیب زمزمه کرد که میخواد مغازه رو بفروشه واز اون محل برن.پسراش به پول احتیاج داشتن واونم میخواست کمکشون کنه.دلم می گرفت از فکر اینکه اوستای مهربون وخوش قلب داره میره ومن از دیدن خودش ونوه هاش وبخصوص اون طوطی محروم میشم.اوستا همیشه برام داستان وضرب المثل وهر چی بلد بود میگفت.
یه روز دم غروب رفتم نون بگیرم حال طوطی رو پرسیدم اوس حبیب گفت همون پشته برو ببینش،منم دیگه کارم تموم شد کم کم میخوام برم خونه از فردام دیگه کلیدو میدم دست صاحب جدید ونمیام. رفتم سمت انبار که خالی از آرد بود برای دیدار آخر با طوطی .اونجافقط میز وقفس طوطی مونده بود یکم بهش تخمه دادم صدای قفل کردن درجلو اومد (خیلی وقتا اوستا درجلو رو قفل میکرد وما از در پشتی که به یه کوچه پر از درخت ویه جوی آب بزرگ راه داشت میرفتیم تو خیابون .تنها دری که به اون کوچه باز میشد در نونوایی بود .روبروشم دیوارکاهگلی یه باغ بزرگ بود که متروکه بود ووراثش سرش کشمکش داشتن ونه میفروختن ونه میساختنش وهمیشه اوستا ازشون شاکی بود چون اهالی محل اونجا رو کرده بودن آشغال دونی وپراز موش وسوسک بود.که دشمن آردا ونظافت اونجا بود).صدای پای اوستا پشت سرم اومد و...5
من مشغول دون دادن به طوطی بودم اوستا اومد پشتم وایساد وگفت دلت براش تنگ میشه گفتم اره خیلی ،گفت میخوای بدمش بهت با یه ذوقی برگشتم وگفتم آره آره میخوام میخوام،وبعد برگشتم رو به قفس که اوستا از پشت دستشو دور کمرم حلقه کرد وپشت گردنمو بوسید،ودستشو برد سمت باسنم یکدفعه میخکوب شدم گفتم چکار میکنی اوستا ،با یه لحن عجیبی گفت هر کار دلم بخواد میکنم،قلبم شروع کرد به تند تند زدن ،اونم ول کن نبود گفتم به عزیز میگم نکن به حسن اقا میگم نکن،یه لحظه نگام افتاد به چشمش حالت عادی نداشت،انگار اوس حبیب نبود ترس برم داشت میخواستم جیغ بکشم یه کشیده خوابوند تو گوشم گفت خفه شو اگر یک کلمه به کسی بگی عزیزتو میکشم.گیج بودم درد تمام صورتمو گرفت ،گفتم باشه نمیگم بزار برم تو روخدا،تورو جون بچه هات ولم کن،هق هق میکردم والتماس میکردم وتقلا میکردم از دستش فرار کنم ولی زورش خیلی زیاد بود،اون دست وپای درازشو مثل عنکبوت دورم پیچیده بود ونمیگذاشت در برم پوست دستم میسوخت از بس دستمو کشیده بودمو اونم ول نمیکرد،یکدفعه رومو برگردوند و صورتمو فشار داد رو میز طوطیه جیغ میکشید وپر پر میزد منم التماس میکردم ولم کن،یکدفعه شلوارمو کشید پایین ویه درد فوق العاده وحشتناکی رو تا توی مغزم حس کردم ودیگه چیزی نفهمیدم...چشمامو که باز کردم تو یه اتاقی بودم که نمیدونستم کجاست اینطرف واونطرف رو نگاه میکردم چیزی آشنا نبود،یکدفعه یکی آروم گفت چشماشو باز کرد...
حالا بشنوید از اون روز بعد از اون حادثه هولناک که اون منحوس به سر من آورد.اون تجاوز غروب پنجشنبه اتفاق افتاد
همیشه عمم اینا صبح جمعه میومدن خونه ما ولی اونروز شوهر عمم گفته بود بریم امشب من یه مقدار با هومان درساشو کار کنم ،وقتی میرسن طبق معمول عزیز درحال چرت زدن بوده وقتی بیدار میشه سراغ منو ازش میگیرن عزیز میگه دم غروب رفت نون بگیره،عمم میگه الان ساعت یازده شبه چرا تاحالا نیومده ،عزیز تو چند ساعت خوابیدی؟ وسراسیمه میرن دم نونوایی که بسته بوده.همه جا میگردن خونه همسایه ها دوستا،ولی منو پیدا نمیکنن،میرن دم خونه اوستا حبیب منحوس تاازش سراغ منو بگیرن که متوجه میشن همه درحال گریه وزاری هستن،گویا یه تریلی که با سرعت داشته از خیابون رد میشده درست روبرو خونشون از روش رد شده واونم درجا له شده بوده ومرده .عمم اینا بعد از کلی تسلیت وهمدردی میان بیرونو دوباره دنبال من میگردن،تمام بیمارستانا وکلانتریا سر میزنن ولی هیچکس سراغی از من نداشته...6
...