عکس ته دیگ نان تست
رامتین
۶۲
۲.۵k

ته دیگ نان تست

۲۸ بهمن ۹۸
از دراومدم بیرون اونروز قشنگترین آفتاب عمرمو دیدم ،چند نفر داشتن داد وبیداد میکردن ونظمیه چی ها داشتن کتکشون میزدن.
من اما خوشحال برگشتم خونه وسر راه یه پاکت نقل خریدم وچند تا کلوچه ورفتمو خبر رو به خواهرام دادم اونام خوشحال شدن.
چند ماهی بود که سر کار میرفتم که بچه های حاجی گفتن خونه رو میخوان چون من سرکار میرم ودستم به دهنم میرسه،پول پس اندازامو جمع کردم ورفتیم یه اتاق از خونه یه پیرزن کرایه کردیم.
اما خوب زندگیمون با حقوق کارگری کارخونه نسبت به قبل خیلی خوبتر بود.
من عاشق کارم بودم از جون مایه میزاشتم
حاضر بودم دوشیفت کار کنم اما پول یک شیفت رو بگیرم،اگر ماشینی خراب میشد نگاه میکردم مهندسا چطور درستش میکنن ویاد میگرفتم.کم کم ترفیع گرفتم.اغلب صبحها یه بقچه نان وتخم مرغی، نان وپنیری برا نهار میبردم بعضی وقتام ظهرا خواهرم غذایی میپخت وبرام میاورد دم کارخونه تو این رفت وامدها نگهبان کارخونه از خواهر بزرگم خوشش اومد واومد خواستگاری ومنم بهش جهاز خوب دادم ورفت سرزندگیش.به سال نکشید که خواهر دومیمم با برادر دامادمون عروسی کردن.به اینم جهاز دادم بعد به اولی سیسمونی.
من وخواهر کوچیکه موندیم.بعد چند سالم اونم با پسر یکی از همسایه هاازدواج کرد ورفت.من چندسال پشت سرهم یا جهاز دادم یا سیسمونی.درتمام این مدت خیلیا گفتن تو هم زن بگیر ولی من گفتم تا خواهرام نرن سرزندگیشون من زن نمیگیرم.همیشه حواسم بهشون بود گاه وبی گاه براشون پارچه ای،کفشی،ظرف وظروفی میخریدم ومیبردم کلا دست خالی نمیرفتم تا خانواده شوهراشون بدونن پشتشونم وحواسم بهشون هست،اغلب جمعه نهارا دعوتشون میکردم بیان خونم.از چلو کبابی محل غذا میگرفتم تا وقتی میان خونم دست به سیاه وسفید نزنن.جلو شوهراشون احترامشونو میگرفتم.تا بفهمن عزیزن.
پول میزاشتم تو کیفشون اگر چیزی خواستن بخرن ودستشون مدام جلو شوهراشون دراز نباشه.یه روز یکی از مالکا کارخونه صدام زد دفترش.رفتمو گفت من تورو خیلی وقته زیر نظر دارم جوان فعال وآینده داری هستی.مجردم که هستی بیا با دختر من ازدواج کن من کمکت میکنم یه کارگاه پارچه بافی بزنی با ماشین الات جدید.سرمایه از من کار ازتو.گفتم اقا لطف دارید من کجا وشما ودخترتون کجا ،درضمن کارگاه من چطور کار کنه وقتی کارخونه به این بزرگی هست.گفت مشکلی نیست تولیداتتو ما میفروشیم نگران نباش.اگرم نمیپذیری شرمنده عذرتو میخوایم وباید استعفا بدی وبری.
تو منگنه گیر افتاده بودم.این پیشنهاد کاری نبود،یه جورمعامله بود در واقع یه جور اجبار بود یا دخترمو میگیری یا از نون خوردن میندازمت...45
خیلی سنگین سبک کردم که چکار کنم،آخرش دیدم کار دیگه ای بلدنیستم ودرضمن عاشق این کارم.گفتم بلاخره که باید ازدواج کنم ،حالا با دختر یکی از مالکا باشه که بهتر،رفتم وگفتم باشه راضیم.
همون روز گفت عاقد میاریم منم سریع خواهرامو خبر کردم و یه خطبه خوندن ویه عقد بی سر وصدا راه انداختن.البته من که کسی جز خواهرامو نداشتم با سر وصدا وبی سر وصدا کل فامیل من همین بود.
تازه بعد از عقد فهمیدم که خانم از من بزرگتره و بیوه است ودوتا پسرم داره.
بله اون دوتا پسری که در تصادف فوت شدن پسرای خانم از ازدواج اولش بودن.از من نبودن.
از روز اول خانم شروع کرد به فخر فروشی که تو پابرهنه ای وکارگری وما مالکیم،هر چی محبت میکردم فایده نداشت،اصلا منو قاطی آدم حساب نمیکرد.
هر چی هم پیشرفت میکردم به چشمش نمیومد.
پدرش بر خلاف قولی که داده بود که پیشرفت کنم ذره ای کمکم نکرد وتنها لطفش به من این بود که از کارخونه بیرونم نکنه.پسراخانمم مثل خودش بار اومده بودن انگار از دماغ فیل افتادن.
چندین سال گذشت،ما مشکلات زیادی داشتیم از زندگی روزمره تا روابط زناشویی.همیشه براش کم بودم وبی ارزش ومدام منو با خانواده خودش مقایسه میکرد.کم کم تحمل منم طاق شد وجر وبحثامون شروع شد.خبر رسید تو یکی از شهرا یه کارخونه زدن که وسایلشو از المان آوردن.منو فرستادن برم اونجا وسروگوشی آب بدم.کیف کردم از وسایل وتجهیزاتش هر چند قطعات رو به سختی وزمینی وباهر وسیله ای شده بود اورده بودن ولی کارخونه حسابی بود اونی که من درش کار میکردم در برابرش یه کارگاه بزرگ بود تجهیزاتش این مدلی نبود.
این کارخونه برای من رویا بود.برگشتمو از تجهیزات برای مالکا گفتم.ولی مالکای اونجا محافظه کاربودن وحاضر به توسعه نبودن.تازه فکر میکردن همینکه که یه همچین کارگاه بزرگی راه انداختن به اسم کارخونه شق القمر کردن.
تمام روز وشبم شده بود رویا بافی درمورد اون کارخونه با تجهیزات آلمانی.مثل بچه کوچولو ها حتی شبا خواب اون وسایلو میدیدم.
رفتم سراغ پولدارای شهر،بازاریا وکسایی که میشناختم براشون از کارخونه وسودش گفتم انقدر تعریف کردمو کردم تا از ده نفر چهارنفر راضی شدن که بیان پول بزارن وماهم تجهیزات بیاریم وکار کنیم.
یه زمین دادن ومنم راهی شدم واز مهندسای المانی راه وچاه رو پرسیدم،عجیب اونکه اونا در یادگیری زبان ما خیلی دقت وسرعت داشتن،خلاصه سخن کوتاه کنم که با چه مشقتی ماهم تجهیزات وارد کردیم.وشروع به کار کردیم.کم کم قرضا ودینای سهام گذارا رو دادم،زمینو ازشون خریدم،زمین اون زمانا بهای چندانی نداشت.اونا راضی بودن ومنم راضی...46
...