عکس این از شام دور همی دوستانه
فاطمه
۵۸
۶۴۶

این از شام دور همی دوستانه

۱۷ اسفند ۹۸
رابطه من و مجید برام سخت نبود شروع یک رابطه و حضور یک مرد غریبه تو زندگیم من پا به راهی گذاشته بودم که بهش عادت کرده بودم و بیشتر غرق میشدم.مرتب باهاش تلفنی حرف میزدم و درد ودل میکردم.من کمبود محبتی که داشتم رو با حضورش جبران میکردم و دیگه حتی به محمد فرصت نمیدادم نزدیکم بشه و یا بخواد بهم توجه کنه.هر بار میرفتم خونه بابا بهم میگفت پول کم داره و بابت پولی که به عمو داده و اون سفته ها رو پس نداده من باید جوابگو باشم.حوصله بحث کردن نداشتم نمیدونم تقصیر من این وسط چی بود بابا نصف پول رو برگردونده بود و عمو راضی نمیشد سفته هارو بده اما مطمئن بودم زنعمو مانع از پس دادن میشه.اون روزم مثل همیشه پسرم رو بغل کردم و راه افتادم خونه بابام،محمد درگیر کارهای خیاط خونش بود و کاری به کارم نداشت. وقتی رسیدم بابا خونه بود و کلافه.ازمامان که پرسیدم گفت:یکم دیگه از پول رو داده اما عمو سفته ها رو پس نمیده.وقتی منو دید با غضب بهم نگاه کرد و گفت:من پولی که حق این داداش بدبختت دادم به عموت اما اون بازم زیر بار نمیره سفته ها رو پس بده.دختر دادم بهشون پولمم گرفتن هنوز هیچی به هیچی...
گفتم: بابا تقصیر من چیه این وسط.مگه شما نظر منم خواستید..
یه نگاه به النگوهای دستم کرد و گفت: اون شوهر نامردت پول داره که برات النگو بخره و مامانش به عالم و آدم پز بده اما پول نداره بندازه کف دست باباش تا سفته های منو پس بده و دست از سرم برداره.چی به این پدر میگفتم که هیچی نمیفهمید...
گفتم: مگه محمد پول قرض کرده؟؟؟
با عصبانی داد زد و گفت: چقدر بامن بحث میکنی؟؟؟ من دست و بالم خالیه‌.عموتم که نمیفهمه...اگه کاری ازت نمیاد بهم یکم پول قرض بده....عرضه ندلری که بگی بقیه بدهیش رو ببخشه ...حداقل یکم پول برام جور کن....
گفتم: اگه پولی داشتم حتما
گفت: داری...این النگوهای دستت...
با تنفر نگاش کردم.تو چه پدری بودی آخه....نه هیچ وقت حمایتم کردی نه هیچ وقت کنارم بودی حالا چشم نداری دوتا لنگه النگو تو دستم ببینی.آستینم رو کشیدم روی النگوهام و گفتم: نمیتونم،محمد روی اینا حساسه.....
بابا عصبانی ول کرد و از خونه رفت بیرون.منم نیم ساعت نشستم و راه افتادم.تصمیم گرفتم شب با محمد حرف بزنم و بگم یه فکری بکنه.تا شب منتظر محمد شدم وقتی اومد از اینکه گارگاهش راه افتاده بود خیلی خوشحال بود‌ و بهم گفت میتونم از هر وقت که بخوام کنارش کار کنم.یکم من من کردم و بهش گفتم بابام چی گفته.اما قضیه النگو رو نگفتم.حرف زدن نتیجه ای نداشت جز اینکه عصبانی شد و گفت: به من هیچ ربطی نداره.....
میگفت بابات میخواد پول بابای منو بالا بکشه. دیگه حرف زدن بی فایده بود.امیدوار بودم بابا بی خیالم بشه و دست از سرم برداره.
اما یک ماه هر روز زنگ میزد و با جنگ و دعوا بهم میگفت که یه فکری براش بکنم.هر باری هم با محمد حرف میزدم تهش میشد ناراحتی.....
نمیدونستم چیکار کنم...هر باری که با مجید حرف میزدم یا میرفتم پارک میدیدمش یا بهم زنگ میزد کمی فکرم آروم میشد اما دردی ازم دوا نمی کرد.ناراحت و گیج بوکلافه بودم از دست بابا و بی پولی و دربه دریش که تمومی نداشت...محمد متوجه چیزی نبود....یا نمیخواست بفهمه نمیدونم.....شاید چون حضورم تو خونه براش معنی نداشت ناراحتیمم نمیدید.هر باری که امیر رو بغل میکرد و میرفت خونه مادرش سه چهار ساعت بعد وقتی امیر بی قرار میشد برمیگشت خونه.چند ماهی به همین شکل گذشت تا بالاخره از بس بابا بهم گیر داد و اعصاب و روانم رو بهم ریخت روزی که رفته بودم پارک تا مجید رو ببینم وقتی شرایط رو بهش تضیح دادم بهم پیشنهاد داد که النگوها رو بفروشم و پولش رو بدم به بابا تا هم اون یه پولی دستش بیاد هم من دیگه درگیر این قضیه نباشم.بهش گفتم: به محمد چی بگم؟؟؟
گفت: بگو گمشون کردی...اون روز رو تا شب فکر کردم بهترین راه حل همین بود فردا صبح بعد رفتن محمد امیر رو بغل کردم و راه افتادم سمت طلا فروشی و النگوهایی که برای زایمانم خریده بودرو فروختم و پولش رو گرفت و رفتم خونه مامان.یکم که نشستم بابا اومد.رفتم پیش بابا و پولا رو بهش دادم و گفتم: بیا بابا هرچیزی که داشتم همین بود.فقط ترو خدا دست از سر من و زندگیم بردارید.چشم های بابا از خوشحالی برق زدو گفت: از کجا آوردی؟؟؟،گفتم: از همون جایی که انتظار داشتی بیارم.النگوهامو فروختم .فقط به محمد میگم گمشون کردم دلم نمیخواد بفهمه برای چی فروختم
نگام کرد و گفت: هرچی میخوای بگو برای من فرقی ندارهمامان کشیدم کنار و گفت: به شوهرت دروغ نگو مامان جون.....
گفتم: چی بهش بگم....بگم بابام روزگارمو سیاه کرد مجبور شدم کادو زایمانم رو بفروشم تا دست از سرم برداره.
گفت : خب نه اینطوری اما اگه دوست داره ناراحت نمیشه.
لبخند تلخی به مامان زدم و گفتم: خب دردم همینه که دوستم نداره
چند دقیقه بعد لباس پوشیدم و امیر رو بغل کردم و راه افتادم خونه.وقتی رسیدم محمد خونه بود.باعصبانیت گفت:تو باید هر روز بری خونه مادرت...انگار نه انگار که خونه زندگی داری...من میام گرسنه و خسته.گفتم،: دفعه اوله که میای و من خونه نیستم محمد.چرا بیخود بهونه میگیری؟؟؟
گفت: شب شام میریم خونه مامان...
گفتم: باشه.رفتم تو اتاق که لباسمو عوض کنم که برعکس همیشه دنبالم راه افتاد.
...