حقیقتشو بگم قبل از آشنایی با بهمن هزاران بار به گذشته فکر کردم وبه رفتارم با حامد وبه اینکه چرا بی جهت دلشو شکستم.بسیار حسرت خوردم از اینکه از دستش دادم،بارها به این فکر کردم که یه جوری به گوش حاج خانم برسونم که پشیمونم،یه جوری به گوش حامد برسونم که یه فرصت دیگه بهم بده ،من تجدید نظر کردم ،من دراونزمان که آشفته بودم توان مدیریت رفتار وگفتارمو نداشتم.ولی بعد از گذشت یه مدت که اروم شدم فهمیدم حس وحرکاتم نپخته وعجولانه بوده.
با یکی از دوستام که پخته تر از من بود،پشیمونیام وحسرتهامو درمیون گذاشتم ،بهم گفت دیگه فکرشو از سرت دور کن وقبول کن گذشته ها گذشته وآب رفته به جوی باز نمی گرده،تو با حرفایی که زدی قانعش کردی که دوسش نداری واگرم بری تو خانوادشون چشمت دنبال برادرشه.حتی اگر بهت برگرده همین موضوع همیشه یه نکرانی ته ذهنش باقی میزاره.
بعد از این حسرتها وپشیمونیا خداروشکر بهمن سر راهم قرار گرفت وزندگیمو متحول کرد.منو بهمن سال هشتاد وقتی بیست وپنج ساله بودم عقد کردیم یه عقد ساده ومحضری.کم کم انقدر حرفا وحرکات ورفتاراش رو من تاثیر گذاشت که دیدمو نسبت به اطرافم تغییر داد(به نظرم همه به یه همچین منجی احتیاج داریم که حرفا وحرکاتش کمکمون کنه از پیله هامون بیرون بیایم وچشمامونو به زیباییهای اطراف باز کنه ومطمئنم بالخره هر کس در زمان مناسبش این منجیشو پیدا میکنه ،حالا ممکنه یه دوست یه فامیل همکار یاهمسر ادم باشه)حتی حرفاش رو مادرمم تاثیر داشت مادرم کم کم با خاله ها وداییام تماس گرفت ورابطه شون رو از سر گرفتن اونم بعد از سالها. مادرم با خالم تماس گرفت وبهش گفت که خواهر وبرادراشون بعد از گذشت سالها دیگه اون رفتارا وبرخوردای بد سابق رو ندارن وخالمم تشویق شد که اونم بیاد وآشتی کنن،روزای خیلی خوبی رو داشتیم روابط با خانواده پدری رو هم از سر گرفتیم کدورتهای گذشته رو که یک عمر پدرم تلمبار کرده بود کنار گذاشته شد البته نه با خانواده مادری ونه با پدری انقدر قاطی نشدیم که دوباره کدورتی جدید بوجود بیاد وجدایی جدید.درحد سلام واحوالپرسی وگاهی به مناسبتی همدیگه رو دیدن نه رفت و امد مداوم ومستمر.
به بهمن جریان هادی وغنچه رو گفتم. وگفتم بعد از این سالها فهمیدم که یک سوتفاهم برای من پیش اومده بود ولی هنوزم نمیتونم غنچه رو ببخشم.کلی باهام حرف زد وگفت نبخشیدن تو زمانو به عقب برنمیگردونه ،با بخشش یا بی بخشش تو اون داره از زندگیش لذت میبره وتنها تویی که هر روز به خودت وروحت آسیب میزنی، ببخش تاخودتم سبک بشی...
سخت بود ولی بخاطر بهمن بخشیدم .بهمن درست میگفت درتمام سالهایی که من خودمو بخاطر کاری که کرده بود عذاب میدادم اونا خوش وخرم زندگی کرده بودن.بچه نداشتن وتصمیم داشتن تا درس غنچه تمام نشده بچه دارنشن.
بعد از مدتی ما عروسی کردیم وتمام اقوام دوطرف بودن واین برای من مراسم ساده مونو بسیار پرشکوه کرده بود.
زندگی من وبهمن بسیار شاد بود سبک زندگیم ودیدم تغییر کرده بود .دیگه اون حالت منزوی رو نداشتم مدام درحال گردش بودیم تا زمانی پیدا میکردیم به مادرم سر میزدیم یا باهم پیاده روی وخرید می رفتیم.
تشویقم کرد که باهم ادامه تحصیل بدیم اون خوند برای پرستاری ومن برای لیسانس من قبول شدم ولی اون نه.بدون اینکه ناراحت باشه از پیشرفت من بعد از پایان لیسانسم بازم حمایتم کرد برای فوق.صبحها باهم میرفتیم سرکارظهرا اون زودتر برمیگشت ونهار رو یا گرم میکرد یا یه غذی ساده میپخت ومیخوردیم هردومون خیلی اهل شکم نبودیم وبه غذاهای ساده راضی بودیم.مادرم از داشتن همچین دامادی خیلی خوشحال بود ومیگفت به آرزوم رسیدم که تو درکنار کسی باشی که باهاش ارامش داشته باشی.
فوق لیسانسمم گرفتم .حتی یکبار حس نکردم بهمن مانعیه برای پیشرفتم بلکه بالی بود برای پروازم..
بعد از پنج سال که از زندگی مشترکمون گذشته بود هنوز بچه دارنشده بودیم با اینکه از اول ازدواج هردو طالب بچه بودیم چند باری من دکتر رفتم ولی پیگیر نبودم.تا اینکه مصمم رفتم پیش دکتر وگفت هردوباید ازمایشات ومعاینه های لازم رو انجام بدین،من کاملا سالم بودم ولی قدرت باروری بهمن صفر بود دکتر از گذشتش جویا شد ومتوجه شد که در زمان جنگ دوسال در منطقه جنگی سرباز بوده وشیمیایی هم شده.من اینو میدونستم خودش بارها برام از خاطرات وحشتناک اون دوران گفته بود وهنوز ریه هاش درگیر بود وسرفه هایی میزد ومداوا میکرد وکنترل میکرد .ما فکر نمیکردیم که روی قدرت باروریشم تاثیر داشته باشه ولی دکتر گفت صد درصد تاثیر داشته.
به هرحال بهمنم مرد بود ومثل بقیه این قضیه خیلی ذهنشو درگیر کرد من بهش اطمینان دادم که با بچه یا بدون بچه علاقم ذره ای بهش کم نمیشه وهمچنان درکنارش کاملا خوشبختم.بعد از شنیدنش اروم شد وکم کم زندگیمون روال قبل رو گرفت.
خاله ام اینا باغ خریده بودن وگاهی میرفتیم وخیلی خوش میگذشت.بهمن وهادی باهم درمورد مسایل مختلف حرف میزدن منو غنچه وهاله ومهتابم میگفتیم ومیخندیدیم.بهار سال هشتاد وهشت غنچه پسرش امیر علی رو دنیا اورد وبا فاصله یازده ماه یاسمین زهرا متولد شد.
...