عکس سفره هفت سین من
zahra_85
۹۰
۵۳۵

سفره هفت سین من

۱ فروردین ۹۹
#اجباربه #خوشبختی
#پارت_هفتم
تمام روز استرس داشتم هروقت که داداشم یا بابام صدام میکردن مو به تنم سیخ میشد که شاید دیشب کسی مارو دیده وبهشون خبر داده باشه آنقدر از استرس طول وعرض اتاقو متر کردمو هر کنجه خونرو صد بار گرد گیری کردم که شب شد ووقت خواب اهالیه خونه تمام شب تو اتاقم بودمو از پنجره بیرونو تماشا میکردم وهمش باخودم میگفتم امشب چی بپوشم چجوری رفتار کنم و.....
با هر مصیبتی بود بین لباسای کهنم یه لباس تقریبا نو وخوشگل که ماله جوونیه مادرم بودو پیدا کردمو پوشیدم نگاه به ساعت انداختم موقع قرارمون بود، جلو اینه وایستادم ودوتا نیشگول از لپای سفیدم گرفتم که سرخ شه آروم آروم ازپله های پشت بودم بالا رفتم هنوز نیومده بود یه گوشه نشستم تا که بیاد کمی که گذشت از پشت بوم همسایه پرید اینور فوری از جام بلند شدم اونم خیلی تیپ زده بود هر دوتامون نیشمون تا بنا گوش باز بودو به هم نگاه میکردیم کمی که گذشت به خودمون اومدیم ورفتیم نشستیم
_خوب بهت گفتم که امشب میخوام از گذشتم برات بگم :
5 سالم بود یه پسر بچه شیطون و لجباز بودم زندگی خوبی داشتیم نه فقیر بودیم نه پولدار اندازه خودمون داشتیم همه چیز خوب بود تا که پدرم هوایی شد راننده کامیون بود وهمش تومسافرت، اما تو یکی از این مسافرتا دیگه برنگشت مارو ترک کرده بود بعد ها خبر رسید که زن گرفته و زندگیه خوبی داره.
مادرم هر روز شکسته تر میشد کار می‌کرد تا من بتونم درس بخونم فشاره زیادی روش بود 10 سالم که شد دیگه متوجه شدم بزرگ شدم من مرد خونم شروع کردم به کار کردن خیلی سخت بود هم درس هم کار دیپلممو که گرفتم بعدش رفتم سربازی الانم تو یه نون وایی کار میکنم.
پاشد نگاهی بهم انداخت گفت الان ازت جواب نمی‌خوام فردا مادرم میاد برا خاستگاری جوابتو به اون بده اگه با دیدن شرایطم وگذاشتم پشیمون شدی رو راست بگو نه بعد از اون منو دیگه نمیبینی فعلا.
واز جلوی چشمام محو شد.،با پاهایی ناتوان به سمت خونه رفتم درست گذشتش تلخ بود مثل گذشته خودم اما اون خیلی خوب بود. چون تلخیه بی پدری رو کشیده پس پدر خوبی میشه چون پیر شدنه مادرشو تو جوونی دیده پس همسره خوبی میشه ومن غافل از دیدن جنبه منفیه قضیه روز بعد به مادره محسن جوابه بله دادم پدرم خیلی خوشحال بود که یه نون خور کم میشه حتی برا خداحافظی ازمم نیومد تو عقدمم نبود نه جشنی نه آوازی هیچی بی سرو صدا عقد کردم بدون مهمون بعدم بدون جهزیه رفتم خونه بخت همیشه از این میترسیدم که چون جهزیه ندارم مادره محسن بزنه تو سرمو بهم نیشو کنایه بزنه اما اونقدر عاقل بود که هیچی جز مهربونی ازش ندیدم تا مادره شوهرم بود محسن پاشو کج نمی زاشت همه جوره گوش به فرمان مادرش بود.
2 سال بعد از ازدواجمون مادر شوهرم یه مریضی ناعلاح گرفتو مرد،خم شدن کمر محسنو با چشمام دیدم دیوانه وار دوستش داشتم ودیدن ناراحتیش آتیش به دلم مینداخت کم کم حالش بهتر شد اما طمع پولدار شدن به جونش افتاد یه عالمه پول قرض کرد تا با سرمایه گذاری پولدار بشه اما همه پولش رفت یه عالمه قرضم رو دستمون موند مجبور شدیم خونه مادرشو که حاصل یه عالمه سگ دو زدن بود بفروشیم وبه یه اتاقه کوچیک نقله مکان کنیم محسن برا دادن قرضا دست به نزول زد اما بدتر شد اونقدر فشار روش بود که معتاد شد تو همون اوضاع بد متوجه شدم که حاملم به محسن هیچی نگفتم هر دومون عاشق بچه بودیم اما محسن تو شرایطی نبود که خوشحال شه حتی منو دیگه نمی‌خواست وقتی فهمید اونقدر کتکم زد که بچه سقط شه اما نشد خدا خواست ونشد.
تو به دنیا اومدی اما حتی محسن نگا به صورتت نکرد درک کن اون شرایطش اصلا خوب نبود.
برا آینده تو هم شده رفتم خونه مردم کارگری تو رو می‌سپردم دست عطیه همسایمون بهش میگفتم اصلا تورو دست محسن نده اون افکارش شیطانی شده بودو به فکر فروختن تو افتاده بود اون روز به عطیه گفت که من سره کوچه منتظرم که باهم بریم خونه پدرمن بچه رو از عطیه گرفتو رفت شب که برگشتم خونه نبودی گهواره جگر گوشم خالی بود هر چی التماسش کردم هیچی نگفت سنگ شده بود محسن من سنگ شده بود بچشو فروخته بود

.............................................................................
به اینجا که رسیدم اشک تو چشمام جاری شد روی برگه ها اثر اشک بود بیشتر جاهاش جوهرش پخش شده بود قلبم فشرده شد کتابو پرت کردم بالای کمد وخودمو انداختم رو تختو زار زدم متنفرم از محسنی که هم به یاد آوردن گذاشتمو برام تلخ کرد هم فکر کردن به ایندمو
روز ها پشت سره هم می‌گذشتند ومن تبدیل شده بودم به یه دختر افسرده تنها دلخوشیم این بود که از هفته دیگه قراره برم مدرسه حداقل اونجا میتونم یکم خوشحال باشم کارم شده بود اینکه یه گوشه بشینمو به کارای اینا فک کنم چیشد که این شد شاید عامله تمام بدبختیه من الهه خانم واقا محسن این جدایی، این افسردگی، گریه ها، پدر محسن باشه......
سلام سلام ممنون که رمانمو میخونیدش ❤️❤️
ببخشید اگه کمو کاستی داره 🙏🙏
به نظر شما عامل تلخ شدن گذشته خانواده آناهید (مهسا) چه کسیه ؟؟؟
کامنت بزارین گلیا🌹🌹💓
...
نظرات