#عشق_به _سبک_خدمتکاری
#پارت37صبح خیلی زود پاشدم رفتم سمت عمارت
همه خواب بودن فقط من بیداربودم
تصمیم گرفتم حالاکه انقدر زود پاشدم برم یکم قسمت حیونای عمارت
یکم از عمارت دورشدم تارسیدم هیچوقت این قسمتو ندیده بودم ذوق خاصی برادیدنش داشتم
در ییلاق روباز کردم
صدای حیونا پیچید
سگ نگهبان بزرگی به طوری که هم قدم بوداومدم سمتم وباخِس خِس تُن گلوش منو ترسونده
همونجور واستاده بودم که اومد پایین لباسمو بوکرد
ولی انگار خیالش راحت شد ورفت سرجاش
منم ازخداخواسته یکی یکی حیونارو میدیم
حیونای خوشگلی بودن
از گاو وگوسفند گرفته بود تا سگای هاسکیوسگای پاکوتاه
خیلی ناز بودن
مرغای پاچتری
طوطیهای بزرگه قرمز رنگ نمیدونم طوطیه یا اسم دیگه ای داره فقط میدونم بزرگن
6تا اسب بود که معلوم بود ما برادراس سه تا سفید دوتا مشکی یکی سفیدسیاه
رو سرشون دست کشیدم
نمیدونم چیشد اون اسب سیاه سفیده
غُرشی دادو پاهاشو برد بالا
ترسیدم اومدم عقب
با پاهاش درچوبی رو شکست ازدهنش کف میومد دویید بیرون
ترسیده دوییدم بیرون وبدوبدومیکردم
سگ نگهبان واسبه هم دنبالم
جیغ میزدمو میدوییدم
یکیو دیدم ازعمارت اومدبیرو سریع دوییدم سمتش نزدیک که شدم فهمیدم شهرامه
همونجور داشت نگام میکرد دوییدم رفتم پشت سرش
_شهــ...شهراممم...اینارو نگـهدار
شهرام دویید سمت اسب اسبه هم میدویید سمت شهرام
وایی الان لهش میکنه
شهرام وقتی دید نزدیکشه وایستاد و محکم پاشو کوبید زمین وداد زد
_کاکان وایستااااا
پس اسم اسبه کاکان بود
اسب به سرعت وایستا وپاهاشو برد بالا وگذاشت رودوش شهرام
شهرام دستی به سرش کشید وصدای نگهبان زد
_کاکان رو ببر هواست بهش باشه حالش خوب نیس دامپزشک بیارین وای به حالت طوریش بشه کامیار نابودمون میکنه
#عشق_به_سبک_خدمتکار#پارت38پس اسبه کامیار بود
شهرام چرخید طرفم ونزدیکم شد
بایه حرکت منو توبغلش کشید
_حالت خوبه
خودمو ازش جدا کردم
_ممنون خوبم
زهرا وبیتا که اومدن نگاهی به من انداختن
بیتا_چیکارت کرده بود اسبه
_نمیدونم فقط دنبالم کرد نفهمیدم
زهرا باتنه گفت_بلع دیگه توهم از فرصت استفاده کردی پریدی بغل شهرام
نگاه پرازخشمی بهش انداختم_انتر عوضی من اصلا هیچ علاقه ای بع شهرام ندارم که اینارومیگی بعدم اون منو بغل کرد
زهرا_میبینیم
بعدرفت داخل
بیتانزدیکم شد
_این چشه بیتا
_عاشق آقاشهرامه ولی اون دوسش نداره براهمین عصبی میشه شمارواینجوری میبینه کُفری میشه
_هوووف چی بگم والا
باهم وارد عمارت شدیم وبساط صبحانه روچیدیم
همه مشغول بودن
من زیاد میل نداشتم به غذا پاشدم
که سوگندخانوم گفت_عزیزم بشین توکه چیزی نخوردی
_مرسی عزیزم من سیرشدم نوش جونتون شما من برم اتاق پسراروتمیز کنم
شهرام_نیازی نیست توفقط اتاق منوتمیز کن
برگشتم طرفش_چرا؟!
_بقیه روبیتاوزهراتمیزمیکنن تو مسئول اتاق منی
مهران_اووو چخبره اگه اینجوریه اتاق منم فقط بیتا تمیزکنه
بیتا نیششو تا بناگوش باز کرد
ولی زهرا اخم بود
شهرام_همینکه گفتم حالاهرکار میخاین شماهابکنین
#عشق_به_سبک_خدمتکار#پارت39شایان_داداشم حالت خوبه؟
شهرام_اره خوبم
مهراب_این یچی زده
شهرام_ببند
مهراب_چشم غلط کردم
من اون وسط گیج شده بودم
_ولی آقا شهرام من هم اتاق شمارو تمیز میکنم هم اقاشایان
شهرام خیلی جدی گفت_نمیخاد
شایان_ناستیا جان ولش کن میبینی که جوش میاره بچها هستن تمیزمیکنن
_چشم پس من برم
حرکت کردم ازپلها بیام بالا که شهرامم پاشد وپشت سرم اومد دراتاقش رو باز کردم ولی داخل نشدم
_بفرمایین اقاشهرام
_خانوما مقدمترن
_این چه حرفیه من خدمه شمام
یتای ابروشو داد بالا_دیگه نبینم ازاین حرفا بزنی
_چشم
_چشمت بی بلا حالا برو
وارد اتاقش شدم
_خب کجارو تمیزکنم اقاشهرام؟
_اتاقم تمیزه میشه بشینی کارت دارم
نگاهی به اتاقش انداختم راس میگفت تمیز بود
بنابراین نشستم روکاناپه اتاقش
_بفرمایین
_آممم ناستیا...چجوری بهت بگم...آممم...قول میدی ناراحت نشی
_مگه چی میخواین بگین؟
_توقول بده اول
لبخندی زدم_چشم قول میدم
_راستش...من ازت خوشم میاد
چشام از تعجب بیشتراز یه گردو بازنمیشد
_آقاشهرام حالتون خوبه؟تب دارین؟
_حالم خوبه تبم ندارم
_آخه دارین هزیون میگین
_چه هزیونی... دارم راست میگم خب
_الان جدی هستین؟
_کاملا جدی هستم
_الان چه خواسته ای ازمن دارین
_همسرم میشی؟
_چیییی؟
#عشق_به_سبک_خدمتکار#پارت40وایی چجوری باید بگم من باکره نیستم من به اسم داداشتم وایییی خدااا
_آممم میدونم یهویی ولی یکم فکر کن ناستیا
_نمیشه
_چرا نمیشه
_آقا شهرام من نمیتونم باهاتون ازدواج کنم
_چرا؟چون کامیار رو دوس داری؟؟؟
_کی به شما گفته من کامیار رو دوست دارم اصلا
_خودم دیدم چقد دوسش داری
_آقا شهرام بس کنید من جوابم نه هست
_همین؟ جوابت نه هست؟
_بله ببخشید واقعا متاسفم
پاشدم و از اتاقش زدم بیرون
اخمام توی هم بود همینجور داشتم میرفتم که خوردم به یکی اون یه نفر کسی نبود جز زهرا که داره با خشم نگاهم میکنه
_چته؟
_چیه اخمات توهمه
اشکام ریخت
_زهرا میدونم تو اقاشهرام رو دوست داری یراهمین با من بد شدی من دوسش ندارم خواهش میکنم باورکن
زهرا اخماشو باز کرد ومنو به آغوش کشید ودرگوشم گفت_ناستیا عاشقش شدم چیکار کنم
_زهرا اقاشهرام الان به من پیشنهاد ازدواج داد
زهرا منو ازخودش جدا کرد وتوچشمام زل زد
_واقعا
_اوهوممم ولی من دوس دارم عاشق خودت باشه چطوره یکاری بکنیم؟
_چیکار؟
_الان توبرو اتاقش بعد بگو ناستیا بهم گفته ازش خاستگاری کردین بگو من میتونم کمکتون کنم بگو ناستیا به من خیلی حسودی میکنه اگه ببینه من کنارتونم کمکم میاد سمتتون