من سر جام ایستادم وگفتم ناصر خان چرا ردشون کردی،گفت یه جوری می گی ردشون کردی که انگار الان اونا نیستن مارو گرگ میخوره .بعد دستشو گذاشت پشت کمرم وآرام هولم داد رو به جلو که باهاش همراه بشم وگفت من شوهرتم اینو بپذیر تو عشق منی ماله منی،ناموس منی از چی میترسی.
پیرزنای قاجار ادعای دین داری دارن ولی از اونطرف دینم مطابق میل خودشون قبول دارن.
میگن تاخطبه جاری نشه زن ومرد به هم نامحرم هستن،وقتیم جاری میشه بازم احکام دینو قبول ندارن ومیگن ما تشخیص میدیم تا نروند زیر یک سقف زن وشوهر نیستن.
اینا هر کدومشون یه رساله دارن که خودشون نوشتن.وبراساس اون دین خدا رو تحریف میکنن.
نمیدونستم چی درسته چی غلط،حرفای مادرم وخاله خان باجیا یا حرفا ناصر. از یکطرف مادرم با تمام خشونتاش بزرگترم بود ومنو به دنیا آورده بود وبدمو نمیخواست،از یکطرف هم ناصر شوهرم بود مردم بود وتکیه گاهم.
نمیدونستم رفتن درسته یا برگشتن.
آخرش ایستادمو گفتم ناصر خان بیایید برگردیم،ناصر گفت دختر تو چرا منو قبول نداری بیا بریم تو کلبه آتقی من یه چایی بخورم زود بر می گردیم.
دهنم خشک شد بس که قربان اون چشمای مشکی وقرص صورتت رفتم.
راست میگفت کل راه درحال تصدق رفتنم بود،چنین مردی تقریبا در اون زمان نایاب بود،مردای زمان ما هیچوقت از محسنات زنشون چیزی نمی گفتن،اگرم تعداد بسیار کمیشون میگفتن شاید درخلوتگاه بود.
اغلب حرف عادی هم نمی زدن جز سلام،غذا حاضره وخداحافظ .
ولی ناصر با تمام دیده ها وشنیده هام فرق داشت،با اخلاق بود ومهربان،انگار از یه دنیای دیگه اومده بود.
مثل همون شاهزاده سوار براسب داستانای شاه پریان بود.
خلاصه گفتم ناصر خان چرا بریم تو کلبه برای چای برگردیم عمارت ،اونجا چای بنوشیم.
ناصر گفت نه چای آتقی رو تا نخوری متوجه نمی شی چای به چی میگن.
گفتم پس من سریع برمیگردم شما چایتونو که خوردید بیایید.
گفت دختر بایست من حقیقتش میخواستم یه چیزیو بهت نشون بدم،آتقی از یه جفت طاووس نگهداری میکنه،حدود یکماهی میشه که یکی از دوستان عمو حشمت برای عمو جان از هند سوغات آورده،وچون پرنده های ترسو ومنزوی هستن اینجا ازشون نگهداری میکنن تا کم کم به محیط عادت کنن.
تا حالا هم جز من وعمو حشمت هیچکس از وجودشون مطلع نیست حتی عمو به پسرا ودخترای خودشم نشونشون نداده که یه وقت زبون بسته ها نترسن ولی تو فرق داری چون میدونم تو خیلی دلت میخواد ببینی فقط وفقط به تو نشون میدم.
گفتم راست میگی؟گفت دروغم چیه ،خانومم یه مرد هیچوقت به زنش دروغ نمیگه.
کلی ذوق کردم باورم نمیشد که ناصر فقط وفقط منو قابل دونسته که یه همچین موجود زیبایی رو بهم نشون بده...
حدود صد قدمی مونده بود تا کلبه درطول راه مدام از طاووس میپرسیدم،که چکار میکنه،خوراکش چیه،جاش باید گرم باشه یا نه،میشه نوازشش کردو...
ناصر هم لبخند میزد ومیگفت میریم میبینی.
رسیدیم درکلبه با صدای قیژی باز شد،بوی دود وعرق تن حال آدمو بهم میزد ،در ودیوار دود زده وسیاه بود از پنجره ها نمیشد بیرون رو دید بس که کثیف بود،رختخوابای ولو شده کنار منقل انگاری دهها ساله رنگ آب وشست وشو روندیدن،همه چی چرک وکثیف بود.
به ناصر گفتم اینجا خیلی نکبته چطور دلتون میاد اینجا چای بخورید،بعد رفتم طرف پنجره های روبروی در تا بیرونو ببینم ،که صدای بسته شدن در وانداخته شدن پشتش به گوشم رسید،برگشتم ناصر با یه قهقهه مستانه اومد طرفم،گفتم ناصرخان چکار میکنید،چرا درو بستید.
گفت همون کاریو میکنم که همه میکنن.
خجالت کشیدم ،گفتم استغفرالله،مزاح نکنید،رفتم سمت در که بازومو گرفتو کشیدم طرف خودش،گفت یک هفته است داری دلبری میکنی،روز وشبو ازم گرفتی،
چنان شیرین میخندی که دل ودین آدمی رو می بری.دیگه طاقتم تموم شده،
گفتم تو رو خدا ولم کنید،شما برید فرنگ وبرگردید ،من وشما یک عمر درجوار هم میمونیم،وقت بسیاراست.
درضمن مادرم منو میکشه.
ولی قاطع گفت برا من وقت تنگه،درضمن مادرت غلط میکنه مگر مملکت قانون نداره،به کدامین گناه قراره کشته بشی هان.
دستمو کشیدمو رفتم سمت در که نگهم داشت ویک کشیده خوابوند تو صورتم که دو دور ،دور خودم چرخیدم،گیج ومنگ شده بودم.گفت فقط دربرابر من تمکین میکنی فهمیدی.دست وپام میلرزید ،محکم منو چسبوند به خودشو گفت شرمنده که زدمت ولی هر وقت اسم مادرت میاد کفری میشم.
بعد هم درمیان اشکها والتماس من شد آنچه به قول مادرم نباید بشه.....
از شدت درد پاهامو جمع کرده بودمو اشک میریختم،ناصر یک لیوان تمیز پیدا کرد وآب ریخت ولاجرعه سر کشید.
گفت از چیزی نترس دیر یا زود این اتفاق می افتاد.
گفتم بله ولی نه حالا ولی نه اینجا.
به زور بلند شدمو سر و وضعمو مرتب کردم،که صدای کوبیده شدن دراومد.
گفتم یا خدا نکنه مادرمه،اشهدمو خوندم.
ناصر با قلدری درو باز کرد،اشرف بود،تا منو با اون حال دید به صورتش چنگ انداخت وگفت خاک به سرم شد،ناصر کتشو با بیخیالی انداخت روی دوشش وگفت من میرم عمارت شماها راحت باشید.
اشرف اومد تو لازم نبود چیزی بپرسه یا بگه .
گفت خانم جان میتونی راه بری،گفتم اره چاره نیست باید راه برم باید برگردیم تا خانم جان نیومده.
اشرفم دستپاچه گفت آره آره. باید برگردیم .تا همه خبر دارنشدن.
اشرف زیر بغلمو گرفت ورفتیم طرف عمارت،درد داشتم ودر عین حال دلنگران بودم کسی نفهمه چه برمن گذشته...(اینم برای دوستانی که نگران بودن،حالا خیالتون راحت شد😇)
...