
عدس پلو ساده
۱ خرداد ۹۹
درد پنهان(پارت ۲۳) پست قبلی داستان پارت ۲۲ بود که اشتباهی ۲۳ تایپ کردم.
وقتی بابام و آبجی فهمیدن جواب منفی دادم گفتن ریشو قیچی دست خودت ،آبجی ادامه داد که بیشتر دوستات و هم کلاسیات ازدواج کردن،
دخترا فامیل بیشترشون از تو کم سن ترن ، عروس شدن هرکار میکنی فقط نذارسنت بره بالا،آدم دوست و دشمنش رو نمیشناسه همین زن دایی احمد نشسته ببینه دامادای ما از دامادا خودش بهترن یا نه.اگه تحقیقات خوب در بیاد جلو عمه زینت وهادی میتونی سرتو بالا بگیری و یه تو پوزی ام میخورن. امیرحسین که میگی خواهرش گفته ازت خوشش اومده. تو ظاهر که خودشو و خانوادش خوبن تحقیق حسابی هم میکنیم.
هیچی نگفتم رفتم اتاق دیگه دوباره یاد هادی افتادم اشکام لغزید رو گونه هام با خودم گفتم الان من باید جا الهه باشم حق من بود ملکه تو خونه مثل قصر هادی باشم و خانمی کنم نه الهه که ازسر ناچاری و بزدلی وترس از ننه بابات گرفتی ..
آدم مادی گرایی نبودم فقط روحم زخمی بود از نبود و نداشتن خیلی چیزایی که دیگران راحت بدست آورده بودن..
همیشه دلم میخواست با عشق ازدواج کنم. حس خاصی به امیر نداشتم بدم نمیومد ولی با معیارهام فاصله داشت.به خودم میگفتم مگه دختر فلان کارخونه داری که ناز میکنی طاقچه بالا میذاری که واسه خودت معیار میتراشی، بعداز امیر شاید بهتر نیاد و من شانس و بخت دخترا دیگه رو ندارم و فکر وخیالای دیکه..
چند روز بعد خواهر بزرگه امیر تماس گرفت میگفت خواب دیده با چادر سفید وارد خونه مادرش شدم و اینکه خیلی دلش روشنه.بعدم گفت امیر اولین باره اینقدر به دختری دلبسته و سریش شده هرطور شده راضیت کنیم .اینکه برادرش خیلی چشم و دل پاکه و اهل خدا و نماز و حلال و حرومه
گفتم چند جلسه میخوام صحبت کنم گفت ده جلسه اصلا صحبت کنین و خوشحال تلفن و قطع کرد.
باهم چند جلسه ای یا تو پارک و همراه برادرم یا خونه خودمون حرف زدیم .تو حرف زدن دلم یکم آروم شده بود ولی بازم یه حسی که نمیدونستم چیه یه ترسی مبهم که نمیفهمیدم از کجاست یه سردرگمی عجیب همراهم بود..شاید مشکلات زندگی سهیلا رو دیده بودم از ازدواج می ترسیدم.اینکه سرنوشت اونو داشته باشم ..
با همون حس و همون ترس ها از برادرام خواستم تحقیق کنن.نتیجه خوب بود برادرم میگفت خیلی از امیر حسین تعریف میکردن اینکه پاکه.
این پروسه زنگ زدن خواهرهای امیر و صحبت کردن منو امیر حسین چند ماهی طول کشید.
دوسه روزی به محرم مونده بود که تصمیم خودمو نهایی کردمو و جواب مثبت دادم. امیر خیلی خوشحال بود.چون محرم نزدیک بود باید زودتر کارا رو پیش میبردیم فردا عصر رو تعیین کردیم برای مشخص کردن مهریه .امیر کت و شلوار پوشیده بود و توی اون متشخص تر از قبل شده بود .فردا صبحشم برای آزمایش خون قرار گذاشتیم و عصرش برای خرید لباس عقد و انتخاب سفره عقد و..
نسرین یکی از خواهرای امیر، سر زبون دارتر بقیه اشون بود و برنامه هارو اون می چید. برا آرایشگاه بنا شد برم سالن مینا .کارا سریع پیش رفت آبجی مهمونارو دعوت کرد و برادرامم میوه و شام سفارش دادن .
قرار شد جشن عقد و خونه برادرم بگیریم که هال بزرگی داشت. مهمونا اومدن و خطبه خونده شد و منو امیر به عقد هم دراومدیم..
اون شب وقتی همه رفتن امیرحسین موند هر چی ام منتظر موندم دیدم خیال رفتن نداره .آبجی هاج و واج مونده بود و میگفت هرچی هست نمیشه بیرونش کرد روشو برم ماشالله!برادارمم زیاد خوششون نیومد.اونشب همه خونه برادرم خوابیدیم.بعد ها امیر میگفت شب عقد خونه خودشون برو نبوده حتی اگه مجبور بوده تو ماشینش تا صبخ بخوابه.
ادامه دارد ...
وقتی بابام و آبجی فهمیدن جواب منفی دادم گفتن ریشو قیچی دست خودت ،آبجی ادامه داد که بیشتر دوستات و هم کلاسیات ازدواج کردن،
دخترا فامیل بیشترشون از تو کم سن ترن ، عروس شدن هرکار میکنی فقط نذارسنت بره بالا،آدم دوست و دشمنش رو نمیشناسه همین زن دایی احمد نشسته ببینه دامادای ما از دامادا خودش بهترن یا نه.اگه تحقیقات خوب در بیاد جلو عمه زینت وهادی میتونی سرتو بالا بگیری و یه تو پوزی ام میخورن. امیرحسین که میگی خواهرش گفته ازت خوشش اومده. تو ظاهر که خودشو و خانوادش خوبن تحقیق حسابی هم میکنیم.
هیچی نگفتم رفتم اتاق دیگه دوباره یاد هادی افتادم اشکام لغزید رو گونه هام با خودم گفتم الان من باید جا الهه باشم حق من بود ملکه تو خونه مثل قصر هادی باشم و خانمی کنم نه الهه که ازسر ناچاری و بزدلی وترس از ننه بابات گرفتی ..
آدم مادی گرایی نبودم فقط روحم زخمی بود از نبود و نداشتن خیلی چیزایی که دیگران راحت بدست آورده بودن..
همیشه دلم میخواست با عشق ازدواج کنم. حس خاصی به امیر نداشتم بدم نمیومد ولی با معیارهام فاصله داشت.به خودم میگفتم مگه دختر فلان کارخونه داری که ناز میکنی طاقچه بالا میذاری که واسه خودت معیار میتراشی، بعداز امیر شاید بهتر نیاد و من شانس و بخت دخترا دیگه رو ندارم و فکر وخیالای دیکه..
چند روز بعد خواهر بزرگه امیر تماس گرفت میگفت خواب دیده با چادر سفید وارد خونه مادرش شدم و اینکه خیلی دلش روشنه.بعدم گفت امیر اولین باره اینقدر به دختری دلبسته و سریش شده هرطور شده راضیت کنیم .اینکه برادرش خیلی چشم و دل پاکه و اهل خدا و نماز و حلال و حرومه
گفتم چند جلسه میخوام صحبت کنم گفت ده جلسه اصلا صحبت کنین و خوشحال تلفن و قطع کرد.
باهم چند جلسه ای یا تو پارک و همراه برادرم یا خونه خودمون حرف زدیم .تو حرف زدن دلم یکم آروم شده بود ولی بازم یه حسی که نمیدونستم چیه یه ترسی مبهم که نمیفهمیدم از کجاست یه سردرگمی عجیب همراهم بود..شاید مشکلات زندگی سهیلا رو دیده بودم از ازدواج می ترسیدم.اینکه سرنوشت اونو داشته باشم ..
با همون حس و همون ترس ها از برادرام خواستم تحقیق کنن.نتیجه خوب بود برادرم میگفت خیلی از امیر حسین تعریف میکردن اینکه پاکه.
این پروسه زنگ زدن خواهرهای امیر و صحبت کردن منو امیر حسین چند ماهی طول کشید.
دوسه روزی به محرم مونده بود که تصمیم خودمو نهایی کردمو و جواب مثبت دادم. امیر خیلی خوشحال بود.چون محرم نزدیک بود باید زودتر کارا رو پیش میبردیم فردا عصر رو تعیین کردیم برای مشخص کردن مهریه .امیر کت و شلوار پوشیده بود و توی اون متشخص تر از قبل شده بود .فردا صبحشم برای آزمایش خون قرار گذاشتیم و عصرش برای خرید لباس عقد و انتخاب سفره عقد و..
نسرین یکی از خواهرای امیر، سر زبون دارتر بقیه اشون بود و برنامه هارو اون می چید. برا آرایشگاه بنا شد برم سالن مینا .کارا سریع پیش رفت آبجی مهمونارو دعوت کرد و برادرامم میوه و شام سفارش دادن .
قرار شد جشن عقد و خونه برادرم بگیریم که هال بزرگی داشت. مهمونا اومدن و خطبه خونده شد و منو امیر به عقد هم دراومدیم..
اون شب وقتی همه رفتن امیرحسین موند هر چی ام منتظر موندم دیدم خیال رفتن نداره .آبجی هاج و واج مونده بود و میگفت هرچی هست نمیشه بیرونش کرد روشو برم ماشالله!برادارمم زیاد خوششون نیومد.اونشب همه خونه برادرم خوابیدیم.بعد ها امیر میگفت شب عقد خونه خودشون برو نبوده حتی اگه مجبور بوده تو ماشینش تا صبخ بخوابه.
ادامه دارد ...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

عدس پلو مخلوط

عدس پلو با گوشت قلقلی

آش آلو ساوه

شیرینی دانمارکی بدون لایی

پای کرمدار زعفرانی
