عکس کالباس خونگی
nazi_1237
۲۵
۴۳۱

کالباس خونگی

۸ خرداد ۹۹
سلااام عشقای من😍
من بازم برگشتم🤩🤪
دلم کلی واستون تنگ شدههههه بود😍🥰😘
این کالباس خونگی شام دیشبمون بود😜 جای همگی سبز💖💙
منتظر لایکا و کامنتای قشنگتون هستم🥰😍
موقع دعا کردن منو هم از دعاهای قشنگتون بی نصیب نفرمایید🌿✨
#کالباس_خانگی#naziii_۱۲۳۷
#اعدام_یا_انتقام
#پارت_11
#پارت_12
سهیل تک فرزند بودو خیلی برای کل فامیلشون عزیز بود
انقدر که اونها شورو شوق داشتن، فامیل خودم نداشتن!
با مامان و بابا و پدر و مادر سهیل سالم و دیده ب*و*سی کردیم
با کمک ریحانه شنلمو درآوردمو با سهیل به طرف میز مهمون ها رفتیم
به همه که خوش آمد گفتیم به جایگاه عروس داماد رفتیم و نشستیم
به محض نشستن، سهیل دستمو گرفتو ب*و*سیدو گفت:
- خیلی خوشگل شدی!
آدم دلش میخواد قورتت بده!
- تو گلوت گیر نکنه؟!
صبر کن عاقد بیاد بعد!
- راست میگی، من که این همه منتظر شدم، یه کم دیگه هم صبر میکنم!
خنده ای کردمو نگاهمو به جمعیتی دوختم که برای شاد تر کردن جشن ما
اومده بودن!
همه کمو بیش از علاقه ی ما میدونستن
هر دو خانواده عقایدمون مثل هم بود
هم از نظر حجاب، هم از نظر روابط بین دخترو پسر و بقیه ی مسائل!
تا بیاییم بفهمیم چی شد، آخر شب شدو همه برای خدا حافظی پیشمون
اومدن!
از مهمونها خدا حافظی کردیمو به سمت خونه امون راه افتادیم!
پدر سهیل، یه آپارتمان تو خیابان دربند برامون خریده بود،همه ی جهازمو به سلیقه ی خودم خریده بودم
آدم وقتی با عشقش قراره ازدواج کنه، هر کاری برای عشقش براش شکیرین و
دوست داشتنیه!
حتی یه خرید ساده!
با سهیل به خونه امون رفتیم
خونه ی خودمون!
خونه ای که قرار بود با هم زندگی مشترکمونو شروع کنیم و لحظه هامونو
عاشقانه بسازیم!
سهیل با لبخند نگاهم کردو گفت:
- خب، حالا من موندمو تو!
- خب، که چی!
شونه اشو بالا انداختو با لحن بامزه ای گفت:
- هیچی به جون خودم!
خندیدمو به سمت اتاقمون رفتم!
لباس هامو عوض کردمو به سالن رفتم، سهیل روی راحتی نشسته بودو تو فکر
بود!
نزدیکش نشستمو گفتم:
- به چی فکر میکنی؟
- به این که بالاخره به هم رسیدیم!
میدونی چقدر دلم میخواست این روزو ببینم؟
#بچه_مثبت
#پارت_8
#پارت_9
در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم :
- استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم
دانشگاه که یه پسره ی عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو
جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق
بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم :
- باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم .
استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت :
- خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟
در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم :
- طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ...
استاد محکم گفت :
- بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم .
شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت :
- خیلی نامردی .
در حالی که در کلاس رو به روشون می بستم زمزمه کردم :
- گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کلاس؟ می
خواستید یه کم ابتکار عمل داشته باشید .
و در رو بستم .
با بسته شدن در کلاس به سمت بچه ها برگشتم. اولالا، یه جای خالی درست کنار
متین جونم بود. با لبخند شیطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم. کیفش رو از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولو شدم و با لبخند پهنی گفتم :
- سلام .
جوابم رو زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درس رو گوش کنم .
بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوش رو باز
کرد و مثل آدم های مرتب و حال به هم زن، شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد
و بدتر از همه این بود که چهار رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدوم برای
منظور خاصی استفاده می کرد، مثلا قرمز واسه تیتر نوشتن .
توی عمرم فقط یه بار از چهار رنگ خودکار استفاده کردم، اونم زمانی بود که امتحان
میان ترم داشتیم و چهار گزینه ای بود. ما شش تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد
من که از همشون درسم بهتر بود، به بقیه تقلب بدم. چهار رنگ خودکار برداشتم قرار
گذاشتیم که بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیحه، گزینه دو خودکار سبز،
گزینه سه خودکار قرمز و چهار خودکار مشکی و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم
و نمره ی هممون هفده شد .
تموم مدت کالس به جزوه ی متین خیره بودم و کاملا مشخص بود که متین معذب
شده، هم از حضورم کنارش و هم از این که مثل بز زل زده بودم به جزوش. استاد
" و بالاخره من نگاهم رو به استاد دوختم و اون هم شروع به
"خسته نباشید
گفت:
حضور و غیاب کرد. با خروج استاد از کلاس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال
مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادن .
اگه کوروش الان این جا بود، می گفت: "اینا باز جل شدن ."
رو به متین که برای پسر بغل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره
بی نمکش بچه ها به اون شیربرنج می گفتن، مسئله ای رو حل می کرد گفتم:متین جون؟
...