عکس کیک تولد
zahra_85
۱۵۳
۶۹۹

کیک تولد

۱۴ خرداد ۹۹
ادامه #پارت_دهم
انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چجوری با بچه ها بقیه نقشرو برنامه ریزی کردیم وخداحافظی کردمو برگشتم خونه
الان تو اتاقمم رو تختم دراز کشیدم حالم بده وهمش این تو مغزم رژه میرفت
+چرا فراموششون کردم
استرسه روزه عقدو نقشه درده سرسازمونو روزایه بعدش همه وهمه باهم به سراغم اومده بود
کارم درسته یا نع یه وقت بد نباشه ابروم چی خانوادم بعده چند سال قبولم میکنن واین سوالا مغزمو به خوش مشغول کرده بود
روزا رو با استرس و شبا رو با بی خوابی سر میکردم
اخرش روزه عقد رسید شبه قبلش از بس استرس داشتم خواب به چشمام نیومد
خوده ارشام اومد دنبالمو بردم ارایشگاه
تو ماشین اصلا نگاش نکردم ترسیدم از چشمام افکاره تو مغزمو بفهمه.........
#اجباربه#خوشبختی
#فصل_دوم#پارت یازدهم
چند ساعته زیره دسته این ارایشگرم
رو اینه هم یه پارچه اندخته که خودمو نبینم که اخره سر زوق کنم اما من بیشتر بغض داشتم
بلاخره خانم اجازه دادن که یه کمری راست کنمو قیافمو یه نظر ببینم لباسمو با کمکه ارایشگر وشاگردش تنم کردم جلو اینه ایستادم پارچه رو برداشت یه دقیقه هنگیدم کلا
این منم تورو خدا اییییی
بعده این چند روز یه لبخند دندون نما زدم موهاموعسلی رنگ کرده بودم ابروهامم همینطور یکمم باریک تر شده بودن در کل عالی بودم با اون لباسه سفیده بلندو پرچین که شونه هایه سفیدمو به نمایش میزاشت شده بودم شبیه یه فرشته اما از مدله افسردش دل از خودم کندمو رفتم بیرون بچه ها یه ساعتی میشد کارشون تموم شده بود وایستاده بودن منو ببین بعد برن با زوق بغلم کردن هرسه تامون چشمامون اشکی بود رها درحالی که دستشو تند تند میکشید زیره چشمش که اشکاش نریزه گفت
_به قران انید یه قطره اشک بریزی کلتو میکنم تا چند ساعت دیگه خلاص میشی
+اره اگرم اشکم بریزه اشکه شوقه اشکه ازادیمه اشک برگشتن پیشه خانواده شادمه
_قربونت برم من که اینقده ناز شدی
+خدانکنه
_خوب دیگه مابریم باید وسایلو قبله اومدنه مهمونا اماده کنیم.... بریم رهایی
_بریم
سری برایه بچه ها تکون دادم دوباره همو بغل کردیم بعده چند دقیقه بچه هارفتن نشستم رو صندلی دلم عجیب گرفته بود یه ساعت دیگه ارشام میومد دنبالم فیلمبردار وعکاس واتلیه نداشتیم فقط هم به لطفه جیغ جیغایه من
یه ساعت بیکار نشسته بودمو مگس میپروندم که بالاخره اقا ارشام قدم رنجه کردن اومدن دنبالم اروم اروم از پله ها پایین رفتم براساسه نقشه باید امروز برم تو نقشه انیده مهربونه خنگ نفسه عمیقی کشیدمو لبخنده مسخره ای رویه لبم کاشتم درو باز کردم این دفعه با ژسته خاصی که یه دستش تو جیبش بود تو اون یکیم گل بود به سمتم اومد گلو بطرفم گرفت
_تقدیم به تاج سره ارشام
لبخندمو پهن تر کردمو ازش گرفتم ممنونی زیره لب گفتم
کاملا معلوم بود داشت از تعجب شاخ درمیاورد
با لبخنده گشادی درو برام باز کرد نشستمو به زور دامنه لباسمو جا دادم
کنارم نشستو ماشینو روشن کردو به راه افتاد اهنگه شادی پلی کرد تموم مسیر سکوت کرده بودیم من تو فکره نقشمون ارشام به فکره عوض شدن یهوییه من
وقتی رسیدیم فقط اشناها اومده بودن که حدوده 50 نفر بودن وارده سالن شدیم همه شروع کردن به تبریک قرار بود بعده عقد وارده سالن اصلی بشیم واون موقع مراسم شروع میشدو مهمونایه رسمی میومدن
اما به اونجاها نمیرسید تو دلم قهقه شیطانی سردادم
تو جایگاهمون نشستیم هنوز عاقد نیومده بود مهمونا هرچند نفر کناره هم نشسته بودنو پچ پچ میکردن اقایون درباره کار وخانما طبق معمول درباره لباسو هیکلو ارایشه بقیه
خدمه ها از مهمونا پذیرایی میکردن جمع اروم بود که گفتن عاقد رسیده دلم هوری ریخت پایین چقدر زود اومد قرارنبود انقده زود بیاد نگاهه پراز استرسی به رها انداختم که چشماشو با ارامش بازو بسته کرد عاقد وارده سالن سرپوشیده عقد شدو نشست
تا خواست شروع کنه
یکی از خدمه ها وارد شدو گفت دمه در کارش دارن نفسه اسوده ای کشیدم
رهاودرسا به سمتم اومدن اخرین افرادی که بهم تبریک میگفتن واین یعنی شروعه نقشه
رها تو اغوشم گرفتو برام ارزویه خوشبختی کرد کنار رفتو الکی شروع کرد به اشک ریختن
درسا با لیوانه شربت به سمتم اومد تا خواست بغلم کنه نمایشی سکندری خوردو شربتش ریخت رو لباسم تند تند لباسمو تکون دادم که جذب نشه درسا با چهره ای تو هم گفت
_واییی ببخشید انید جونم اصلا نفهمیدم چیشد
+اشکالی نداره عزیزه دلم پیش میاد دیگه
_اره دری مشکلی نیست الان میریم تو اون اتاق تمیزش میکنم
سری به علامته تایید تکون دادمو از جام بلند شدم
_کجا میری
نگاهی به ارشام انداختم
+میریم لباسمو تمیز کنیم دیگه
_لازم نیست چیزی تا شروعه عقد نمونده
_واااا اقا ارشام شما دیگه چرا
رها پوزخندی زدو ادامه داد
_شما باید ما دخترا رو بهتر از خودمون بشناسید یه لکه کوچیک رو لباسشون اونم تو روزه عروسی یه دغدغه بزرگه
ارشام اخمی کردو گفت
_زود برگرد
+اوففففف باشه
تند با بچه ها به سمته اتاق رفتیم
وارد شدیمو هر سه نفسه عمیقی کشیدیم
درسا به سمته لباساش رفتو از زیرش کولمو اورد
_بیا انید جونم
تمامه مدارکت به اضافه پول وکارته عابر بانکت یه گوشی با سیمکارت به اسمه خودم داعمی ولباس
نگاهی پر از تشکر بهش انداختم
+خوب من دیگه برم تا دیر نشده
_پس لباست چی انید
+وقت ندارم عوضش کنم
رها به سمتی رفتو فوری برگشت
_حداقل اینارو بپوش بتونی بدویی
نگاهی به کتونی هایی که به سمتم گرفته بود انداختم با لبخند ازش گرفتمو پوشیدمشون
بچه هارو یه بار دیگه تو اغوشم گرفتمو برای اخرین بار ازشون خداحافظی کردم از دره پشی رفتم بیرون و وارده کوچه پشت باغ شدم نگاهی به باغ انداختم 10 دقیقه دیگه قیافه مامان وبابا وارشام دیدنی بود پوزخندی زدمو با تمامه سرعت از اونجا دور شدم
همه داشتن با تعجب نگام میکردن یه دختر با لباس عروس وکتونی بدو بدو تو کوجه تعجبم داشت
به سمته تاکسی رفتم
با نفس نفس گفتم
+اقا منو تا یه جایی میرسونید
مرده نگاهه بدی بهم انداختو گفت
_برو خانم برام درد سر درست نکن
پکر نگاش کردم
که گازشو گرفتو رفت
+ایییی به خشکی شانس
دوباره شروع کردم دویدن تو کوچه پس کوچه ها کم کم هوا رو به تاریکی میرفت
انقدر دویده بودم که گلوم میسوخت وقفسه سینم به خس خس افتاده بود وایستادمو دستامو گذاشتم رو دوتا زانوم نفس هایه عمیق میکشیدم
نمیدونم چند ساعته که حیرون تو کوچه ها پرسه میزنم اما میدونم نصفه شبه خیلی وقته که تو کوچه ها ول میگردم بدونه هیچ مقصدی
دقیق شدم رو دورو اطرافم
+ایییی عجب جاییه اینجا
همه خونه باغ ها طرحشون سنتی بود برخلافه اون قسمت که شکله قصره ملکه انگلیس بود
اینجا یه حاله خوب داشت
داشتم با لذت به خونه ها نگاه میکردم که از پشته سرم صدایه خش خش شنیدم با ترس به عقب برگشتم
یه سایه دیدم که داشت میومد سمتم
داشتم با چشمایه گرد مثله ماست نگاش میکردمه یهو ویندوزام فعال شد با تمامه سرعتم شروع کردم به دویدن اون سایم پشته سرم شروع کرد به تعقیبم احساس میکردم هر گاه ممکنه قلبم بیوفته تو پاچم
سرمو بردم عقب تا ببینم بهم رسیده یانع همون موقع از تو پیاده رو دویدم که برم اون وره خیابون که با صدایه بوق وحشناکه یه ماشین شوک شده تو جام خشک شدم
صدایه جیغم تو صدابه جیغه لاستیکایه ماشین گم شد
وبعد از ترس قش کردم.
یه چند خط جانشد تو پست بالا نوشتمش😊
...
نظرات