عکس کیک تولد
Mahnaz
۲۷
۷۲۴

کیک تولد

۱۵ خرداد ۹۹
گلاب ۱۴
خانوم بزرگ بهش گفت شما خودت فرار كردي اما ارباب باور نكرد، تورو خدا اينارو از من نشنيده بگير، خانوم بزرگ اگه بفهمه منو زنده نميذاره...يكسال گذشت، تو اين يكسال هروقت بهادر(همون ادم خانوم بزرگ) برامون خرجي مياورد، بهم از عمارت گزارش ميداد، ارباب همچنان دنبال من بود، خانوم بزرگ خيلي اصرار داشت ارباب ازدواج كنه اما قبول نميكرد.منم كه همدمم فقط يه قاب عكس بود..يه روز از طرف خانِ روستا دعوت شديم براي به دنيا اومدنه اولين نوه ي پسريشون..وقتي اونجا بودم يه خانومي منو از خانوم جانم خواستگاري كرد..خانوم جانم خيلي خوشحال شد و بدون اينكه چيزي به من بگه باهاشون قرار گذاشت كه بيان خونمون..فردا عصر اون خانوم با دوتا خانوم ديگه و پسرش اومدن خونمون،من وقتي فهميدم ماجرا چيه خيلي عصباني شدم، يه خانوم كه بعدا فهميدم خاله ي پسره بود،قيافه ي منو كه ديد بهم گفت: چته دخترجان؟ نيامديم كه تورو براي بردگي ببريم!نكنه ارث باباتو از ما طلب داري؟ خانوم جانم شوكه شد،بهشون گفت شما هنوز هيچي نشده دختر منو سياست ميكني واي بحال روزيكه عروستون بشه، پاشيد از خونه ي من بريد بيرون..بعد از اينكه رفتن خانوم جانمو بغل كردمو گفتم: شما كه ميدوني من دلم گيره خانوم جان، شما رو بخدا ديگه اجازه ندين كسي بياد خواستگاريم.گفت دخترم منم مادرم ارزومه تورو تو رخت عروسي ببينم، تا كي ميخواي به پاي اين عشق پوچ بسوزي؟گفتم تا وقتي كه بهادر خبر بياره ارباب عروسي كرده..اونوقت با هركسي كه شما بگي ازدواج ميكنم..چند ماه گذشت،تا اينكه يه روز بهادر وقتي اومد كه خرجيمونو بهمون بده، گفت خانوم بزرگ براتون پيغام فرستاده،گفت به گلاب بگو اگه انجام نده فاتحه خانوادشو بخونه..

از شنيدن حرفاي بهادر قلبم به تپش افتاد..گفتم خب بگو ميشنوم..بهادر گفت: خانوم بزرگ خيلي اصرار كردن ارباب ازدواج كنه اما ارباب تمام كار و زندگيشو ول كرده و دنبال تو ميگرده..خانوم بزرگم پيغام فرستاد بهت بگم فرداشب پسره قاسم بنا مياد خواستگاريت،وقتي عقد كردين بياين روستاي خودمون كه ارباب ببينه شما ازدواج كردين بلكه بيخيال تو بشه و ازدواج كنه..از چيزي كه شنيدم حالم بد شد و اشكم ريخت، دوييدم تو اتاق عكس اربابو بغل كردم و زار زار اشك ريختم..بهادر كه رفت اقاجانم اومد تو اتاق و بهم گفت: گلاب دخترجان من از روي تو شرمنده هستم تو بخاطر ما داري عذاب ميكشي.. هيچي نگفتم فقط تو بغلش زار زدم.. بايد قبول ميكردم چاره اي نداشتم..قبلا از خانوم بزرگ يه چيزايي ديده و شنيده بودم كه مطمئنم ميكرد اگه كاري كه گفته رو انجام ندم،حتما خانوادمو از دست ميدم.. فردا شب محمد(پسر قاسم بنا) با مادر و پدرش اومدن خونه ي ما... وقتي مارو ديدن خيلي گريه كردن، دلشون به حال ما و خودشون ميسوخت.. حرفي براي زدن نداشتيم، راضي يا ناراضي بايد اينكار انجام ميشد.. من و محمد اصلا خوشحال نبوديم، اون كسي رو دوست نداشت اما اينكه ميدونست من عاشق اربابم ازارش ميداد، ولي اونم مثل من مجبور بود اين ازدواجو قبول كنه.در عرض يكهفته عقد انجام شد، روز عقدم روز مرگم بود، روح و جسمم تو عذاب بود. همش اربابو كنارم تصور ميكردم.. در اخر با هق هق گريه يه بله ي اروم گفتم و زن رسمي و شرعي محمد شدم.. تمام روياهام نابود شدن..سختترين لحظه براي من برگشتن به روستاي خودمون بود..اينم شرط خانوم بزرگ بود..روزي كه برگشتيم روستا تمام خاطراتم تبديل به اشك شدن و از چشمام ريختن..چه روزهاي پر از عشقي تو اين روستا داشتم كه حالا بايد خاطراتشو با خودم به گور ميبردم.. زندگي مشترك من و محمد تو يكي از اتاقهاي خونه ي پدرش شروع شد.. هيچ رابطه اي با هم نداشتيم و من هنوز دختر بودم.. من نميذاشتم بهم دست بزنه اونم هيچ ميلي به من نداشت.. دو هفته از برگشتن ما به روستا گذشت كه يه روز ثريا اومد خونه ي ما..وقتي ديدمش تا نيم ساعت نتونستم باهاش حرف بزنم فقط و فقط گريه ميكرديم..دلم خيلي براش تنگ شده بود.. بهم گفت گلاب جان نميدوني وقتي نبودي چي به ارباب گذشت، بعضي شبا صداي گريه هاش دل سنگو اب ميكرد اما اون زن بدجنس دلش به رحم نيومد..به ارباب گفت تو با ميل خودت فرار كردي اما ارباب باور نكرد..كلي دنبالت گشت تا اينكه خانوم بزرگ بهش گفت تو ازدواج كردي..

ثريا ادامه داد: گلاب جان ارباب باور نكرده كه تو ازدواج كردي..حالا خانوم بزرگ گفته بهت بگم بياي عمارت و خودت بهش بگي كه ازدواج كردي، اقا محمدم با خودت بيار..گفتم چييييي؟ نه ثوري خانوم من ديگه تحمل اينكارو ندارم،نميام..ثريا گفت اما خانوم بزرگ گفت اگه نياي خودش مياد اينجا، گلاب جان بيا بريم از اين عجوزه همه كار برمياد، تورو خدا بهانه دستش نده.. اون روز محمد كه اومد جريانو بهش گفتم بدون هيچ حرفي قبول كرد،تا برسيم عمارت هزار بار پشيمون شدم اما از خانوم بزرگ ميترسيدم، جان پدر و مادرم تو دستاي من بود، بايد به حرفاش گوش ميدادم..رسيديم عمارت.. اكبر تا مارو ديد رفت خانوم بزرگ و صدا كرد..تمام اهالي عمارت ريختن تو حياط.. من سرم پايين بود و فقط اشك ميريختم..خانوم بزرگ كه اومد پايين رفتيم جلو دستشو بوسيديم، به اكبر گفت برو به ارباب بگو بياد...زماني كه ارباب اومد روي ايوان، خانوم بزرگ گفت: بيا ابراهيم خان بيا ببين چجوري دختري كه سنگشو به سينه ميزدي دست تو دست با شوهرش اومده عمارت..قلبم داشت اتيش ميگرفت از حرفاش، خواستم داد بزنم بگم اخه عفريته اين نونيه كه خودت گذاشتي تو دامنم اما خودمو كنترل كردم..رو كرد به من و گفت انگار امده بودي يه چيزي بگي؟ با تته پته گفتم بله خانوم جان امدم بگم ازدواج كردم، ارباب بعد از شنيدن اين حرفم رفت تو اتاقو درو محكم بست..منم بدون توجه به بقيه و محمد با گريه دوييدم سمت خونه.. دلم ميخواست بميرم اما ارباب راجع به من و عشقم بد فكر نكنه.. از ته دلم خانوم بزرگو نفرين كردم و واگذارش كردم به خدا.. يكسال گذشت، من همچنان دختر بودم، هيچ رابطه اي با محمد نداشتم. بيشتر شبيه خواهر برادر بوديم، تمام حرف بين ما فقط سلام و خداحافظ بود..هيچ كدوممون اعتراضي به اين رابطه نداشتيم..خانوادشم با من كاري نداشتن ادماي خوبي بودن. روزهامون تكراري سپري ميشد تا اينكه يه روز كه رفتم رودخونه لباس بشورم زينت(يكي از خدمه عمارت) ديدم.. خودش اومد جلو بغلم كرد، گفت گلاب جان ارباب اصلا حال خوشي نداره، از روزيكه تو و شوهرتو با هم ديده عصبي شده.. بخدا كه هنوزم باورش نميشه تو به ميل خودت رفتي و ازدواج كردي.. الانم چند روزه با اصرار خانوم بزرگ يه زن طلاق گرفته رو صيغه كرده و شرط كرده كه فقط يه شب كنارش ميخوابه، اگه بچه دار شد بعد از زايمان بچه رو ميگيره و صيغه رو باطل ميكنه و اگه بچه دار نشد ديگه با هيچ زني عقد يا صيغه نميشه

وقتي فهميدم ارباب زن صيغه كرده ناراحت شدم اما بازم خوشحال بودم كه بعد از زايمان صيغه رو باطل ميكنه.. يه مدت گذشت خبر دادن كه زن ارباب بارداره..تو عمارت جشن گرفته بودن و همه اهالي روستارو دعوت كرده بودن اما من و محمد و خانواده هامون نرفتيم.. چند وقت بعد يه شب محمد اومد خونه براي اولين بار گفت بيا كارت دارم.. رفتيم تو اتاق خودمون..گفت ببين گلاب خودت ميدوني كه من قرباني كاراي تو شدم و هيچ عشق و علاقه اي بين ما نيست..كاملا از احوالت مشخصه كه عاشق اربابي هنوز..من چند ماهه عاشق يه دختري شدم و ميخوام باهاش ازدواج كنم اما اون حاضر نيست زن دوم من بشه..گفته بايد زنتو طلاق بدي.
...