عکس کوفته ترکیه ای تند با گوجه

کوفته ترکیه ای تند با گوجه

۲۶ خرداد ۹۹
کپی ممنوع راضی نیستم .

داستان 🌺هم احساس 🌺
قسمت _۴
مهدی تورو از من خاستگاری کرده منم بهش گفتم نظر خواهرم شرطه و باید نظر خودشو بپرسی اول از حرفش جاخوردم و ناراحت شدم اما حالا که فکرمیکنم پسر بدی نیست از من خواسته تا ازت بپرسم بعد جواب تورو بهش بگم اگه جوابت مثبت باشه حتی گفته با خونوادش میاد ایران واسه خاستگاری ، خیلی خونسرد گفتم ببین سیاوش من اصلا هیچ حسی به مهدی ندارم و جوابمم منفیه همینو بهش بگو ، رفت سمت کمد و آینه یه برس کشید به موهاشو برگشتو گفت یعنی نمیخوای بیشتر فکر کنی پسر خوبیه هاااا
گفتم نه همین که گفتم خواهشا زنگش بزن جوابو بگو بهش.
گفت باشه حرفی نیست هر طور خودت دوست داری .
بعد از رسیدن جوابم به مهدی یه چند وقتی مهدی رو اصلا ندیدمش تا اینکه مهدیث یه روز اومد و ازم خواست بریم بیرون منم قبول کردم باهم رفتیم بیرونو خیلی بهمون خوش گذشت تو راه برگشت بودم که خالم زنگ زد جواب دادم ؛ سلاااام بهبه خاله جونم چطوری خوبی چه خبر ؟؟ گفت خوبم توخوبی؟ سیاوش چطوره؟ مارو نمیبینی خوش میگذره؟
گفتم اییی بد نمیگذره ، از مامان اینا خبر داری؟ سر میزنی خوبن؟ گفت همه خوبن صدا ماشین میاد کجایی !!؟ گفتم با دوستم مهدیث اومدم بیرون راستی یه دوماه دیگه قراره عمه ماهک از آمریکا بیاد ، گفت میخواد بیاد خونه شما آوار بشه؟!! گفتم نه میره خونه ی دخترش گفت خوبه دیگه باشه .
وقت کردی یه سراغی از خالت بگیر مام دل تنگت میشیم .
گفتم وا خاله منکه همیشه زنگ میزنم گفت باشه قربونت برم خدافظ سیاوشو سلام برسون و قطع کرد .
تو این دوماه انقدر درسام سنگین شده بود که هفته ای دوبار بیشتر نمیتونستم بیشتر زنگ بزنم به مامان ، بابام وخاله هامم خیلیی کم زنگ میزدن اما به خودم قول دادم وقتی درسام تموم شد زود زود ازشون خبر بگیرم .
خیلی بی اندازه سرم شلوغ بود یه هفته مونده بود عمه ماهک از آمریکا بیاد آلمان پیشمون با خودم گفتم اگه بی خبر اول اومد اینجا چی ؟؟ همه ی خونه ریختو پاشه ؛ تصمیم گرفتیم منو سیاوش خونه رو یه نظمی بهش بدیم . تو این یه هفته ی باقیمونده کلی خونه رو جمع و جور کردیم و یه خورده هم خرید کردیم تا چیزی کم و کسر نباشه خوشحال بودم که عمه ماهک با دختر کوچیکش مهتاب میاد پیشمون ومن باهاش سرگرم میشم هرچند درسام زیاد بود .
بلاخره عمه ماهک اومد اما نیومد خونه ی ما رفت خونه دختر بزرگش فقط مهتاب زنگ زد طوری که صداش میلرزید گفت با سیاوش پاشین بیاین اینجامن خونه این یکی خواهرمم، من اصلا حالم خوب نیست فقط خودتونو برسونید .
زودی با سیاوش حاضر شدیم و راه افتادیم رسیدیم خونه شون ومن زودتر از پله ها رفتم بالا.
عمم رو مبل نشسته بود و دخترشم داشت گریه میکرد یه حس بدی داشتم ......
ادامه دارد
لایک یادتون نره 🌼🌼🌼
...