عکس کیک خیس نارگیلی

کیک خیس نارگیلی

۳۰ خرداد ۹۹
داستان 🌺هم احساس🌺 قسمت _۷

سیاوش شونه هاش میلرزید منم هق هق گریه میکردم انقدر گریه کردیم تا اشک مون خشک شد گوشی سیاوش زنگ خورد ضبط رو خاموش کرد یه نگاه به گوشیش انداختو گوشی شو سمت عقب ماشین پرت کرد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه .
خاله هام نگران تو خونه منتظر بودن
وقتی رسیدیم از خاله هام آدرس بیمارستانو که بابام توش بستری هستو پرسیدیم که گفتن یه کم حالش بده و نمیدونه مادرتون فوت شده تا حالش خوب نشده چیزی بهش نگین این طوری بهتره منو سیاوشم گفتیم باشه چیزی نمیگیم .
دفعه ی اول سیاوش تنهایی رفت دیدن بابام من واقعا نمیتونستم تو اون شرایط برم ببینمش .
تو این چند روز همه ی اتفاقا برام مثل فیلم بود نمیدونم کی رو دیدم کجا رفتم چی به سرم اومده هنوز هضمش برام سخت و غیر قابل تحمل بود بعداز چند روز تاب نیاوردم رفتم بیمارستان دیدن بابام مجبور بودم لباس مشکی مو عوض کنم لباسمو عوض کردم یه شال رنگی هم سرم کردم اول از جلو اتاقش دید زدم مثل مرده بی جونو دستو پاش یه طرف افتاده بود گریه امانمو برید زودی از اتاقش دور شدم و بیمارستانو ترک کردم با اصرار سیاوش که خودتو نباز الان بابا بیشتر از هر وقتی به ما نیاز داره بعد از چند روز دوباره رفتم بیمارستان سعی کردم دیگه با دیدن بابام گریه نکنم بلاخره رفتم اتاقشو دیدمش زخمی بود هنوز بی هوش بود .
یه هفته گذشت تا به هوش اومد اون روز وقتی به هوش اومد اتاقش بودم سعی کردم هواسشو پرت کنم تا از مامانم چیزی نپرسه تا چشاشو باز کرد گفتم سلام بابا جون خوبی ؟؟
چی شده چه اتفاقی افتاده؟
همینطور با چشای گریون زل زد به منو گفت سحر مادرت کجاست؟ صغرا مرده ؟
گفتم نه نمرده زندس فقط اون یه جای دیگه ای بستریه تو کماست از تو حالش بدتره اما زندس گفتن خوب میشه .
داغون شدم ، داشتم از حالی که بابام داشت دیوونه میشدم نمیتونست بشینه بی حال بود‌خودمو زدم به اون راه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
موفق شدم اون لحظه گولش بزنم تا حقیقت رو نفهمه
بعضی وقتاهم چون نمیخواستم بابام شک کنه یه وقتایی میگفتم میرم دیدن مامانم بیمارستان اما عوضش میرفتم قبرستون سر قبرش ، یه هفته گذشت و بابام روز به روز بهتر میشد در حالت نشسته مینشست وکم کم غذا میخورد منو سیاوش تصمیم گرفتیم حقیقت رو بهش بگیم گفتیم حقشه و باید بدونه بلاخره که میفهمه با خودمون گفتیم دورش شلوغ باشه بهتره اون موقع یه طوری میگیم تا حالشم بد نشه چنتا از دوستای بابامو گفتیم بیان دورش باشن تا روحیه بدن بهش .........

ادامه دارد🌼🌼🌼

دوستان عزیزم ممنونم که برام کامنت میذارید🙏 ببخشید اگه کامنتاتون بی جواب میمونه وقت ندارم جواب بدم 😔.
سپاس از همراهی صمیمانتون این گلام تقدیم نگاه زیباتون 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
...