عکس شیرینی دانمارکی خونگی

شیرینی دانمارکی خونگی

۶ تیر ۹۹
این شیرینیو دوستان من روز قبل اینکه مهمون برام بیاد درست کردم عالی شد با دستور پاپیون .

قسمت ۱۱ رو پایین قسمت ۱۰‌گذاشتم یعنی قسمت قبل پاینش ادامه دادم

هم احساس قسمت _۱۲
روز دادگاه رسید وما در ردیف اول نشستیم علی رو آوردن و به همچی دوباره اعتراف کرد قاضی هم براش حکم قصاصشو برید احساس خفگی داشتم ، دلم نمی خواست دیگه چشمم تو چشمش بیفته واسه همین وقتی از حکم دادگاه مطمئن شدیم زودی اومدیم خونه زنو بچه های علی هم اصلا واسه گرفتن رضایت نیومدن چون واقعا حال مارو درک میکردن.
مردن مادرم سرو صدای زیادی به پا کرده بود طوریکه همه فهمیده بودن .
با اعدام علی هم اصلا غم مون کم نشد برعکس اون چیزی که فکر میکردم هیچ چیزی تغییر نکرد فکر میکردم اگه اعدام بشه شاید قلبم آروم بشه اما ذره ای آروم نشد .
افسرده شده بودم و هرروز کارم رفتن به قبرستونو درد دل کردن با مادرم بود،
روزا از پی هم می‌گذشتن ومن هر روز از روز قبل دل مرده تر میشدم یه روز یه دسته گل گرفتم رفتم بالا سر قبر مادرم همینکه رسیدم به چند قدمیش چشمم به مردی میان سن افتاد که بالا قبرش داره گریه میکنه و یه پسر جوونی هم ایستاده جلو تر رفتم و پسره نشست هر دو شون فاتحه خوندن از دیدنم مرده تعجب نکردو چیزی نگفت گفتم ببخشید آقا فک کنم اشتباه اومدین!!! اینجا قبر مادرمه
گفتش نه اشتباه نیومدم ای کاش هیچ وقت با هاش لج نمی کردم اون الان زیر خروارها خاک خوابیده ومن افسوس..... که یه عالمه حرف نگفته رو دلم مونده خواهرمه !!!
به موهای جو گندومیش دقیق شدموگفتم آقا مطمئنی درست اومدی؟
به اسم مادرم دقت کنید مادرم هیچ وقت نگفته بود برادر داره؟
پسر جوون که خیلی خوش پوشو شیک معلوم میشد پا شد عینکشوزد ودستاشو تو هم قلاب کرد نگاش سمت پسر جوون بود در جوابم گفت نبایدم میگفت چون روزی که از پیش من رفت گفت دیگه برادری به اسم تو ندارم و اونجا بود که ما دیگه سراغ همدیگه رو نگرفتیم .
یه چند روزی میشه خبر شدم فوت شده قلبم از شنیدنش تیر کشید اومده بودم باهاش درد دل کنم مثل اینکه دیدارش مونده تا قیامت .و آه کشید ...
ادامه داد شمام باید دخترش باشی درسته؟
گفتم بله دخترشم به پسرش نگاهی کردو گفت اینم پسرمه پیمانه
با پسرش تسلیت گفتن و چند قدمی دور شدن زودی فاتحه دادمو گلارو گذاشتم رفتم دنبالشون گفتم آقا من هنوز جواب سوالامو نگرفتم ایستادن پیمان یه کارت از جیب کتش درآورد و داد به من گفت شماره منو بابا زیرش نوشته اگه فرصتشو داشتین زنگ بزنین تا بیشتر در این مورد صحبت کنیم یه دستشو کرد تو جیب شلوارش و کارتو گرفت جلوم گفت نمی خواین بگیرین ؟
کارتو گرفتم هنوز گیج بودم پدر پیمان وقتی دید هنوز منتظر چشمم بهشونه گفت بهتره یه کمی از بابات بپرسی شاید جواب سوالا تو گرفتی با گفتن ببخشید ما عجله داریم سوار ماشین شدنو رفتن .......

ادامه داره 🌼🌼🌼
...