عکس دانمارکی خونگی با دستور پاپیون

دانمارکی خونگی با دستور پاپیون

۸ تیر ۹۹
این شیرینم همون دانمارکی قبلیه ولی باعکسی متفاوت

هم احساس قسمت _۱۵
عکسا و آلبومو وقتی دیدم یاد خاطرات گذشته افتادم نمیدونستم باید از دیدن عکسای گذشته بخندم یا گریه کنم همرو جمع کردم گذاشتم تو کمد اتاقم تا هروقت دلم تنگ شد نگاشون کنم .یه شب خونواده ی داییم اینا اومدن خونمون واسه تسلیتو عذر خواهی اینکه نتونسته بودن زودتر بیاین همشون بودن دایی ، زن دایی پیمانو دوتا خواهراش که از پیمان یه سالی کوچکتر بودن و خاله هام ، آخر شبم رفتن از مام خواستن زود به زود رفتو آمد کنیم بابام گفت حتما مزاحم میشیم.
آخر هفته بود و صبح زود پیمان اومد تا بریم کوهنوردی هرچی اصرار کرد من نرفتم و سیاوش تنها با هاش رفت. اون روز تنها بودم که خالم زنگ زد و رفتم پیش خاله پریسا اونجام یه گوشه ساکت نشستم و با هیچ کس حرف نزدم به گوشه ای خیره شدم ، تا اینکه خالم از سکوتم عصبانی شدو گفت نمی خوای چیزی بگی چته ؟ خودتو داری نابود میکنی سیاوش گفته تو خونم همینطوری گوشه گیر و کم حرف شدی !!!
ببین عزیزم میدونم سخته از دست دادن مادرت یعنی واسه همه مون سخت بود اما دیگه باید باور کنی نیست و با نبودنش یه طوری کنار بیای یه خورده به فکر خودت باش خودتو ببین چقد لاغر شدی دور چشات تیره شده کم غذا شدی واز همه بدتر اینکه کم حرف شدی بنظر من یه کم تفریح کن یا اینکه درستو بخون این طوری کم‌کم‌ میتونی به روال عادیه زندگیت برگردی از امروز شروع کن با خودت تمرین کردن عادتهای بد تو بذار کنار رفتارت باعث میشه هم به خودت هم به اطرافیانت آسیب بزنی گوشت با منه سحر؟؟
سرمو بلند کردمو گفتم حق با شماست اما برام سخته ولی سعی میکنم درس بخونم فردام می رم ثبت نام ، خالم خوشحال شد و مهربون نگام کرد .واسه اینکه خالم مطمئن بشه درسو ثبت نام میکنم اومد و رفتیم کنکور ثبت نام کردمو چنتا کتابم گرفتیم تو راهم منو به یه کافی شاپی دعوت کردو یه چیزی خوردیمو بعدش اومدم خونه .از اون روز شروع کردم به درس خوندن . سال مادرم نزدیک بود بابامم خونمونو با تمام وسایلاش فروخت تا خاطرات تلخو زودتر فراموش کنیم و یه خونه ی دیگه تو یه منطقه ی دیگه ای خرید خونش زیاد بزرگ نبود ولی شیک ومرتب بود تمام خونه رو با سلیقه ی خودم مبل و صندلی چیدم و دیزاین کردم داییم یه مهمونی بزرگ گرفت و همه رو دعوت کرد تا ما لباس عزا مونو در بیاریم منو بابام و سیاوش یه لباس رنگی پوشیدیمو رفتیم خونه ی دایی خاله هام زودتر اومده بودن و با دیدنم کلی خوشحال شدن مخصوص اینکه دیگه مثل قبل رفتار نمی کردم زن دایی یه زن مهربون و خوش چهره بود و با روی باز از همه مون پذیرایی کرد خنده و شوخی سیاوشو پیمان به راه بود یه چند دقیقه ای غرق خنده های پیمان شدم ولی با نگاه یهویش غافلگیرم کرد زودی نگامو دزدیدم از دید زدنش خجالت کشیدم
اما دست خودم نبود نمیدونم چم شده بود تا حالا دقیق نگاش نکرده بودم ، دلم ،میخواست همش نگاش کنم تیپش اسپرت بود موهاشو کج یه وری ریخته بود و جذاب شده بود.
پونه نشست بغل دستم و آروم گفت میگم سحر دادشمو خوردی با نگات خیلی جذابه نه ؟؟
گفتم چی میگی تو من داشتم داداش خودمو نگاه میکردم همچین مالی هم نیست فقط خندید ........

ادامه دارد .🌼🌼🌼
...