عکس کیک هل و گلاب که تکراریه
بانوی یزدی
۲۶
۷۵۳

کیک هل و گلاب که تکراریه

۱۶ تیر ۹۹
به رنگ ارغوان (۴)
فردای اونروز آماده رفتن به ترمینال شدیم سوار موتور اول زیبا و پشت سرش من نشستم .چه حکمتی بود که موتور روشن نشد که نشد و اینبار مادر پدر زیبا خودشون پیشنهاد دادن با زیبا برگردیم تو خونه تا باباش یه فکر چاره برای موتور بکنه شرمنده برگشتم تو خونه. نیم ساعت بعد بابای زیبا اومد گفت دخترم یه امروز دیگه ام اینجا بمون موتور تا فردا طول میکشه درست بشه .زیبا به خاطر من خونه موند.دوباره غرق فکر شده بودم فکر آینده نامعلوم پیش روم .نگران درمانده و مضطرب ،احساس دختری رو داشتم که تو طوفان زندگی،مستأصل با هر موجی به طرفی پرت میشه و دریغ از تکه چوبی ،سنگی ،تا بهش چنگ بندازه و خودشو نجات بده.
نفهمیدم کی انقدر گریه کرده بودم که با صدای زیبا به خودم اومدم نشست کنارم گفت کاری ازم بر میاد؟
_ نه
_ اگه دوس داشتی ....برام تعریف کن چی شده به اینجا رسیدی.
پا شد که بره دستشو گرفتم و تو بغلش به اندازه تمام اون یکسال پر از کابوس زندگی با عادل ...به اندازه تمام بیست و چهار سال زندگیم اشک ریختم....
آروم که شدم شروع کردم:بیست چهار سال پیش تو یه خانواده هفت نفره بدنیا اومدم بچه آخری بودم و دوتا خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم. تو یک خونه قدیمی با چند تا اتاق تو در تو و یه حیاط و حوض سیمانی وسطش و یه باغچه پراز درخت، خاطرات بچگی، نوجوونی،و بزرگسالیم شکل گرفته بودن. مادرم یه زن بی سیاست و درواقع ساده لوحی بود که هیچ اختیاری از خودش نداشت و به واسطه همین سادگی بیش از اندازش ،خیلی چیزها رو از دست داد و از خیلی ها از جمله پدرم و بچه هاشم ضربه ها خورد.مادرم خیلی دست و پای بچه داری و خونه داری نداشت و نمیدونم هر کدوم از بچه هاشو تو چه شرایطی بزرگ کرده بود.
مطمئن بودم بابام فقط به خاطر صورت زیباش باهاش ازدواج کرده صورت مهتابی و چشمای درشت عسلی مادرم تو نگاه اول دل خیلی از مردها رو میلرزوند واگرنه ،از کمالات و هنر زندگی بهره ای نبرده بود.
بابام اما،برعکس مادرم ،زرنگ و سرو زبون دار بود و طی سالها کار کشاورزی تونسته بود چند تا باغ بزرگ و چند تا هم زمین تو منطقه خوبی بخره .هرچند بزرگتر که شده بود فهمیدم از فروش سهم ارث مادرمم،پول خوبی گیرش اومده و زده تو خرید باغ و زمین و همه رو به اسم خودش کرده.
از بچگی تا قبل مدرسه ،چیزی که بیشتر تو ذهنم مونده ،داد و فریادهای پدرم بود و عربده هایی که به خاطر دست و پاچلفتی های مادرم سرش میکشید، هر روز یا غذا رو سوزونده بود یا شور کرده بود یا لباس چرکارو نشسته بود یا اگر زرنگی کرده بود و شسته بود یقه و سر استیناش هنوز رد چرک و سیاهیش خوب پاک نشده بودن و خیلی ریزه کاریای خونه داری که مادرم یا نمی تونست یا نمی خواست بعد پنج تا بچه و افتادن تو زندگی یاد بگیره .بابام خیلی زود جوش میاورد و بیشتر روزا با مادرم کتک کاری داشتن هرچند مادرم هیچ تغییری تو رویه زندگی بکار نمیگرفت.یادمه چند بار مادرمو از خونه بیرون کرد میگفت برو خونه خودتون کار یاد گرفتی برگرد دلم برای مادرم خیلی میسوخت انقدر پشت در خونه رو پا می ایستاد و در میزد و التماس میکرد درو باز کنیم ولی از ترس بابام جرات نداشتم که اگر حرفی یا اعتراضی میکردیم خودمون هم کتک میخوردیم .تا آخر که یا همسایه ها یا مادربزرگ وپدر بزرگ پدری ام واسطه میشدن و مادرم میومد خونه .بعد اونم یه چند ساعتی غرغرای ننه ملکه،مادر بابام، رو باید تحمل میکردیم که یه ریز مادرمو شماتت میکرد که آبرو برامون تو محل نذاشتی و این پسر من چشاش کور بود و گوشاش کر ،چقدر گفتم این دختر برو رو داره ولی هنر زندگی نداره خودم با جفت چشم خودم دیدم چند باری خونشون رفتم کمک مادرش قالیبافی،بو سوختگی ابگوشتشون خونه رو برداشته بود یا ظرفا رو مادرش داده بود با خاکستر بشوره،هنوز رد زردی چایی و چربی غذا رو ظرف و کاسه ها مونده بود. خاک بر سرت ملکه که اون موقع تو دلم می گفتم وای به حال مردی که این دختر بی دست وپا زنش بشه و زد یکراست افتادی تو کاسه این مرتضی ننه مرده.
فردا روزی کی بیاد این سه تا دخترتو بگیره وقتی خودت دست و پا نداری و هیچی به اینا یاد ندادی نه هنر آشپزی نه دوخت دوزی هیچ.ننه اون موقع هشتاد سالی داشت خونش نزدیک خونمون بود و خیلی روزا میومد کار یاد مادرم بده و من و خواهرامم نگه میداشت ور دستش آشپزی و دوخت دوز سردستی یاد بگیریم به قول خودش واسه یه خشتک دوختن دراز دراز راه نیوفتیم خونه خیاط.حتی چند باری که مادرم غذا رو خراب کرده بود زود منو می فرستاد ننه رو بیارم تا بابام نیومده و کتک کاری شروع نکرده ،راه چاره اش باشه .مادر بزرگم هرچی تلاشم کرد مادرم خیلی پیشرفت نکرد در عوض من و خواهرام ،تو همون بچگی کار و بار زندگی کردن دستمون اومد .
ادامه دارد ...
پاپیون لطفا تو پیج خودم نذار
...