هیچ جا خانه ی پدری نمیشود
جایی که بوی بچگی هایت را میدهد
از دربِ رنگ و رو رفته ی کهنه اش که وارد میشوی، صدای خنده و بازی های بچگی ات را میشنوی
چشم هایت را میبندی و در خاطراتت جان میگیری
صدای کودکی را میشنوی که در گوشه های حیاط و پشت درختها قایم باشک میکند، میخندد و با خنده اش شبیه بچگی هایت ذوق میکنی
مگر میشود چنین جایی بود و شاد نبود؟
مگر میشود عطر متفاوتِ غذای مادرت را استشمام کنی و خوشحال نباشی؟
اصلا مگر میشود کنار مادرت بنشینی، چند استکان چایِ “اجباری اش” را بنوشی و احساس خوشبختی نکنی؟
بهترین گوشه ی دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان گُل های باغچه اش نفس میکشد
بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند
هیچ کجا خانه ی پدری ات نخواهد شد
...