عکس قتلمبه

قتلمبه

۳ مرداد ۹۹
داستان خدیجه قسمت _۴

از وقتی خودمو شناختم از زندگی متنفر بودم و همیشه در رویاهای کودکانم ، پدرم رو مردی قوی و مادرم رو مهربون به تصویر میکشیدم ، پدر رویا هام از سر کار که بر می گشت برایم خوراکی ، غذای خوب ، لباس ، کفش نو و اسباب بازی خریده بود اما هزاران افسوس که در عالم واقعیت حتی حسرت داشتن یک عروسک و چند تکه لباس به دلم مونده بود ، یادمه یه روز تو خیابون یکی از دوستان هم کلاسی مو دیدم اون موقع ها تازه کلاس اول ابتدایی بودم با خواهرم در حال برگشتن از مدرسه بودیم که چشممون افتاد به لباسهای نو و گرون قیمتش وقتی برگشتیم خونه از پدرم خواستیم برامون لباس نو و کفش بخره اما چنان کتکی خوردیم که به غلط کردن افتادیم حسرت داشتن یک دست لباس نو برای همیشه به دلمون مونده بود ،
اون روز پدرم طوری زهرا رو زد که پاش شکست با اینکه چند ساله گذشته اما هنوزم که بهش فکر میکنم شکستن پای خواهرمو با عمق قلبم حس میکنم و دردو زجه شو میشنوم .
هیچ کدومشون مارو دوست نداشتن فقط وسیله ای بودیم که وقتی دلشون از همه جا پر میشد عقده هاشونو سر ما خالی کنن .
انگار بابام یک نوع قرارداد امضا نکرده داشت ،که اگر شبی مادرم را نمی زد شبش صبح نمیشد اونقدر می زد تا خودش خسته میشد همیشه ی خدا منو زهرا بدنمون کبودبود و دستو پامون درد می کرد .
چند روزی گذشت روزا تکراری و خسته کننده بود، مثل همیشه جنگو دعوا و خوشی تو خونمون معنی نداشت .
صبح جمعه بود که از خواب بیدار شدم باز صدای جنگ و دعوای همیشگی پدرو مادرم رو شنیدم . خودم رو برای کتک خوردن آماده کرده بودم ، پدرم خوشحال از اینکه برای چند روز نشئگی پول بدست آورده از خونه بیرون رفت ومن ساکت و بی سرو صدا مثل موشی ضعیف که هر آن ، انتظار کشیده شدن در چنگال های قوی گربه رو بر بدنش داره وارد حیاط شدم تا دست و صورتم رو بشورم ، ننه سکینه. مثل همیشه روی ایوان نشسته بود و زیر لب غر می زد صدای ناله های مادرم را از اتاق می شنیدم که میگفت ؛ خدا پدرو مادرم رو لعنت کنه ، آقام واسه اینکه یه نون خور از سفره اش کم کنه هر کی از راه رسید ، دخترشو داد .
قسمت من بیچاره هم تفحه شما شد . خدا ازتون نگذره شما که میدونستید پسرتون معتاد و لاابالیه و بی مسئولیته برا چی از در خونه ی مردم رفتین تو ؟؟
خدا از سر تقصیراتتون نگذره .!!! خدا عذابتونو رو هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا زیاد کنه که منو به خاک سیاه نشوندین .!!!
باهزار بدبختی و جون کندن برای خودم کار پیدا کردم اما، مردک هیچی ندار هرچند روز یه بار میاد سیاهو کبودم میکنه تا خرج عملشو بدم ، شما هم که بزرگ خونه اید عین خیالت نیست .!!!
تو قلب نداری که !!، آدم نیستی!! !
میدونی چیه ؟؟
روزی هزار بار از خدا میخوام پسر تو مرگ بده ، دعا میکنم جنازشو گوشه و کنار خیابون پیدا کنن . دعا میکنم که خدا از رو زمین برش داره !
ننه سکینه از عصبانیت منفجرشد و با لحنی تند گفت ؛
آهای کبری خیلی بی چشمو روییی حرف دهنتو بفهم ! چی میگی حیف که پسرم غیرت نداره وگرنه هر کی بود این حرفا رو به مادرش می زدی دو شقه ات میکرد ، آره دیگه پسر من بمیره ، می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی ، آزاد میشی و می تونی دوباره شوهر کنی !! یکی ندونه فکر میکنه دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی میکرده !
آخه بد بخت باز صد رحمت به این جا ، خونه بابات که یازده نفر آدم باید نون خشک می خوردید و اون بابای شیره ایتون ، سالی به دوازده ماه زندون بود !! چیه ؟؟
فکرمی کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی تون شازده سوار بر اسب میاد میگیره ؟؟؟!!!
نه جووووونم !
برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه مثل ننه بابات عملی می شدی !!
از حرفای بینشون دلم به درد اومد دستو صورتمو شستم رفتم یه گوشه کز کردم این وضع زندگی فلاکت بار ما بود ، من تو محیطی بزرگ شدم و پا گرفتم که سر شار از غمو درد بودم همیشه تلاش میکردم تنها با درس خوندن روحم رو آروم کنم .
کلاس اول دبیرستان بودم و زهرا دوم دبیرستان که یه روز متوجه شدم زهرا رفتارش عوض شده ........

ادامه دارد🌼🌼🌼

...
نظرات