عکس فرنی با ژله
رامتین
۲۵
۱.۷k

فرنی با ژله

۱۳ شهریور ۹۹
بسم الله رو گفتم وشروع کردم،فقط دوساعت اصلاح وابروهای مدلم کار برد بنده خدا صورتش یه گلوله کرک خالی بود ،بعدم کوتاه کردن مو وپیچیدن و...که اونزمانا با بیگودیهای ساده باید انجام میدادیم وبعدم گذاشتن مدل زیر سشوارهای بزرگ که کلی زمانمونو از دست میدادیم.هیچکس فرصت ناهار خوردنو نداشت،بعد از ظهر شده بود واضطراب وجودمو گرفته بود ،نوبت ارایش صورت بود،من چندتا خرما خوردم وتند تند به مدلمم خرما میدادم که اون بنده خدا هم ضعف نکنه.مادموازل به همه چی نظارت داشت واین نگاههاش حتی نفس کشیدنم برامون سخت کرده بود.
خدارو شکر ده دقیقه مونده به پایان زمان، کارم تمام شده بود،هشت ساعت تمام با یه لباس تنگ ورسمی ویه کفش پاشنه بلند ایستادن وکار کردن واقعا سخت بود.
موقع نمره دادن مادموازل همه رو از دم تیغ میگذراند، اول از نحوه لباس پوشیدن بعضیا ایراد گرفت،که لباس منزل رو برا محل کار پوشیدید،بعد از بعضیا که دمپایی آورده بودن ایراد گرفت،از مرتب نبودن ظاهر وکند بودن وحتی از خستگی وبی حالی صورتای ارایشگرا و مدلا که چندتاشون کم مونده بود غش کنن،از اینکه بعضیا مشغول سقز(ادامس)جویدن بودن،از بلند بلند حرف زدن وخندیدنا،از شلختگی میزا ونداشتن یه جعبه برا وساایل وخلاصه مو رو از ماست سوا کرد،بعد نوبت مدل مو وصورت مدلا بود،چندتا رو بخاطر کار ضعیف رد کرد چندتا رو بخاطر ارایشای وحشتناک رد کرد وگفت دلقک سیرک درست کردید،یا لولو سرخرمن(مترسک)،ودرنهایت پنج نفر موندیم ووقتی به من گفت از همه نظر عالی کم مونده بود بپرم بالا ولی مودبانه تشکر کردم.گفت دیگه باید ارایشگری از حالت مشاطه گری به حالت مدرن تغییر پیدا کنه واز من وچهار نفر بقیه تشکر کرد وگفت چند روز دیگه برای گرفتن مدرک تون مراجعه کنید.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم درسته از خیلی چیزا تو زندگیم محروم بودم ولی با تلاشم به اینجا رسیده بودم.تمام راه تا ارایشگاه زهره خانم رو برای خودم خیالبافی میکردم که چنین میکنم وچنان میکنم.خبرو دادم واونم خوشحال شد وگفت باید سور بدی .غروب رفتم خونه،عمه خانم اغلب مواقع خواب بود یکی از خانما همسایه میومد وکاراشو انجام میداد و غذایی بهش میداد ومنم پولی بابت کاراش بهش میدادم.ولی اونشب بیدار بود وبا من حسابی حرف زد وگفت چیه امروز خوشحالی واز شیرینی که برا ارایشگاه خریده بودم بهش دادم وخورد وکلی تعریف کرد از گذشته ومیخندید .برام عجیب بود اونروز حال عجیبی داشت،فردا که رفتم سر کار قبلش بهم گفت مواظب خودت باش تو تنهایی ومثله اسمت یگانه ای ومیسپارمت به خدای یگانه...
عصر که برگشتم از سرکار دیدم خاله ناهید وچندتا از خانما همسایه خونمونن،فهمیدم عمه خانم فوت شده،با اینکه پیر بود وکلا بی محبت ولی بهش انس گرفته بودم وتنها فامیلم بود که کنارم بود.ناهید خانم آرومم کرد وگفت بجای گریه وزاری براش فاتحه بخون وخیرات کن.فرداش مراسم خاکسپاری بود وخیلی ازهمسایه ها لطف کردن واومدن وتنهام نذاشتن منم ناهار بردمشون رستوران محل وبعدش از لطف تک تکشون تشکر کردم و هر کس رفت سرخونه وزندگیش ومنم موندم سر زندگی تک وتنهای خودم.نه پدرم ازم سراغی می گرفت ونه میدونستم اصلا زنده است یا مرده.از عمو وعمه ام هم خبری نداشتم .
خاله ناهید گفت بهتره بیای خونه ما،ولی خداییش خونشون کوچیک بود ورفت وآمد زیادی داشتن ومن ترجیح میدادم سر بارشون نشم گفتم نمیام ودلایلمو گفتم، گفت تک وتنها که نمیشه بیا نزدیک خونه ما یه همسایه داریم اونم یه پیرزن تنهاست بالا خونه اش را اجاره کن.قبول کردم وهمون عصر خاله ناهید رفت وبا اون خانم صحبت کرد واونم پذیرفت ومبلغ اجاره رو گفت ومنم دیدم مناسبه و شب شروع کردم به جمع کردن وسایلم.در صندوق عمه خانمو باز کردم.چقدر پارچه داشت ،نه خودش دوخت ونه به من اونزمان که نیاز داشتم داد همه رو بخشیدم به خانمای همسایه .ته صندوقش یه جعبه چوبی بود که شش تا النگو پهن ویه گردنبند بود وکلی طلای خرد وریز.
اینا رو که دیدم اشکم درومد.چقدر محرومیت کشیدم چقدر گرسنگی وسختی کشیدم درسو ول کردم ساعتها سخت کار کردم ودوری راه رو تحمل کردم در حالیکه عمه خانم اینهمه طلا داشت نه خورد ونه برد ،جمع کرد آخرش به من رسید کاش وقتی بود میاورد وخرج میکرد نه من انقدر سختی میکشیدم نه خودش .
حسابی که گریه کردم بلند شدم،به خودم گفتم به هرحال اینم سرنوشت منه شاید حکمت زندگی منم این بوده که یه حرفه ای یاد بگیرم ورو پای خودم بایستم،شاید اگر عمه خانم لی لی به لالام میذاشت الان یه دختر معمولی بودم،وقتیم میمرد کاسه چه کنم چه کنم دستم می گرفتم ونمیدونستم از این به بعد چکار کنم ،نهایتش ازدواج میکردم وهر روزم از بی هنری وبی پولی مینالیدم وراهی هم به هیچ جا نداشتم .ولی الان روپای خودمم مستقلم .
اسباب کشی کردم به منزل جدید .طلاهای عمه خانم وخودمو با همراهی ناهید خانم فروختم مبلغ خوبی شد .از فرداش دربه در دنبال یه جا برای ارایشگاه بودم دیگه نمیخواستم وردست باشم.هر جا میرفتم ومیپسندیدم همینکه میگفتم برا ارایشگاهه صاحب ملک قبول نمی کرد .می گفت رفت آمد وسر وصدا زیاد داره همه جور ادم میاد ومیره ورهن نمیدادن...
#داستان_قدیمی#داستان_یگانه❤❤
...
نظرات