عکس کاپ کیک
رامتین
۲۰
۱.۸k

کاپ کیک

۱۶ شهریور ۹۹
پدره آرام تا چشمش به من افتاد پهن شد روزمین وکف پیاده رو می غلتید وگریه وزاری کرد وداد وهوار ویک معرکه ای گرفته بود که به عمرم ندیده بودم وکلی همسایه وعابر پیاده دورش جمع شده بودن ومدام می گفت دختر عزیزم ،پاره ی تنمو دزدیدن ،بی آبرومون کردن ایهالناس به دادم برسید ،ناموسمو دزدیدن.مردمم که همیشه دنبال یه کلاغ چهل کلاغن جلو روم میگفتن آره انگار پسره دختره رو دزدیده،یکی میگفت فرار کردن،اونیکی میگفت نه بابا بلا ملا سر دختره آورده و ولش کرده که پدره همچین میسوزه.
دیگه خونم از اینهمه چرت وپرت که تند تند ودرلحظه می بافتن به جوش اومد.گفتم برید برید جمع شدین چی بشه این آقا مشکل داره .اومده اخاذی این اگر آبرو داشت وناموس سرش میشد که اینمدلی هوار هوار نمیکرد،پول میخواد.دارید بهش بدین .ندارید بروید دنبال کارتون.
پدره تا اسم پولو شنید خودشو جمع وجور کرد وگفت بله بله این خانم محترم که کاره ای نیست ما با پسرش مشکل داریم بفرمایید بفرمایید ،الان مابا هم صحبت میکنیم .درست میشه ،درست میشه.
مردمم کم کم متفرق شدن.این وسط مدام مجتبی از پشت آیفون میگفت زنگ بزنم پلیس زنگ بزنم پلیس.دیگه از دستش کفری شدم گفتم نه دلاور تو همون سنگرتو حفظ کنی کافیه پلیس لازم نداریم تا تورو داریم.
همسایه ها هم رفتن خونه هاشون وبعضیاشون که درک بیشتری داشتن گفتن اگر مشکلی بود خبرمون کنید.
من موندم واون دوتا معرکه گیر.نامادریه اومد وگفت خوب حالا دیدی شیر بها نداده دخترو ببری چه عواقبی داره.انگاری شما آبرو دارم هستین وبراتون در وهمسایه ومردم وحرفاشونو اینا اهمیت داره.حالام میخواین بیایم بالا بشینیم دو کلام مرد ومردونه حرف بزنیم یه توافقی بکنیم سر مبلغ وما به خیر وشمام به سلامت.اصلا نه از ریختشون نه از سبک حرف زدنشون خوشم نمیومد .گفتم حالا شما بفرمایید منزل خودتون من با پسرم صحبت میکنم ببینم چکار میتونیم براتون انجام بدیم.
پدره گفت گلومون خشک شده اینهمه حرف زدیم یعنی یه چای نبات تو دست وبالتون ندارید ما بخوریم بعد بریم.
گفتم نه متاسفانه تشریف ببرید.
ولی پر رو تر از این حرفا بودن اول زنش وبعد خودش دوان دوان از پله ها رفتن بالا .نمیخواستم سر وصدا کنن ودوباره آبروریزی بشه.آروم گفتم تشریف ببرید بیرون ولی سمج تر وبی آبرو تر از این حرفا بودن.
دستام وبدنم داشت میلرزید ...#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی
تا مجتبی در رو باز کرد پریدن وسط هال ونشستن رو مبلو پدره پاشو جمع کرد رو مبل ومدله قهوه خانه ای نشست،نامادریه هم چهار زانو نشست اون بالا.مجتبی اشاره کرد چه خبره،گفتم هیس بزار ببینیم چی میگن.
مثل ندید بدیدا دور وبرو نگاه میکردن .وسرشون به علامت رضایت وتایید تکون میدادن.
بعد پدره گفت من وفوزیه از وقتی این دختره گفت میخواد شوور کنه اومدیم وهمه چیو زیر نظر گرفتیم فهمیدیم خونه پسره کجاست بابا ننه اش کین به هر حال آدم باید با چشم وگوش باز معامله کنه.
دیدیم نه انگاری آدم حسابی هستین دستتون به دهنتون میرسه،میوه خوب میخرین ،گوشت ومرغ واینا،کیسه کیسه برنج میاد خونتون.
انگار راه افتاده بودن دنبال مجتبی ببینن چی می خره از کجا میخره.معلوم بود حتی نشسته بودن نزدیکا خونه چون چند وقت پیش شاگرد سوپری برامون چند کیسه برنج آورده بود ومن رفتم پایین پولشو دادم.برا ایناگوشت وبرنج واینطور چیزا خیلی بود.
بعد پدره با یه خنده زشتی گفت دخترم که دارین ،مدرسه خوبم که میره.
یکدفعه مغزم یخ کرد.انگار تا اون لحظه تو گوش فیل خوابیده بود به اینجاش فکر نکرده بودم که ممکنه طرفمون چقدر عوضی وخبیث باشه.که حتی دنبال دخترم راه افتاده باشه ومدرسشم پیدا کرده باشه.
بعد رو کرد به زنش وگفت فوزی اسم دختره چیه ،زنش با اون دندونا سیاهش یه لبخند کجی زد وگفت درررردانه .
حالم بد شده بود ،گر گرفته بودم.
بعد پدره گفت .خانم ما خیلی زرنگیم به ریختمون نیگا نکنین ولی خعیلی بیشتر از خودمون بلتیم آخه ما بلا نسبت شوما تو محله بزرگ شدیم دور وبرمون آدم همه جوره ریخته .
تمام انرژیمو جمع کردم که خودمو نبازم وضعف نشون ندم وخیلی جدی گفتم خوب برا به قول خودتون معامله چقدر میخواین.پدره گفت هان معلومه میفهمیا .از شما چه پنهون ما خعیلیم خوشحالیم یه نون خور ویه دردسر کمتر شده،فرقیم نداره که با اجازه یابی اجازه شوور کرده. خودمون شیش هفت تا گشنه که همیشه دهنشون وازه تو خونه داریم یکی کمتر بیتر.ولی خوب زندگی خرج داره الان یه نخود مواد بخری خداتومن پولشه.مام که جونمون به این نخودا بنده.دختره هم که نباشه وپولی نیاره خماری کلافمون میکنه.
حالا خودتون کلاتونو قاضی کنید ببینید ما حق داریم دوزار بگیریم بابت این دختره یا نه.باور کنید از وقتی که ننش مرده منو این فوزی براش هیچی کم نذاشتیم.نون ورخت وحتی مدرسه اونم تاااا راهنمایی خونده فکر نکین بی سواته ها میگم تاااا راهنمایی خونده.
بعدم پونزده سالگی خواستم شوورش بدم به همسایمون که تازه زنش عمرشو داده بود شوما وفقط چهارتا بچه داشت ...
#داستان_یگانه❤❤
...
نظرات