عکس شیرینی پایه بدون کره
fatemeh goli
۹۴۷
۱.۷k

شیرینی پایه بدون کره

۱۹ شهریور ۹۹
#عشق_مجازی📵
#پارت117

_توفقط برگرداینجابزارمانی هم بیادکاریت نداریم فقط بیا
+چطوری بیام شوهرموببینم وقتی اصلامنو نمیشناسه
عصبی لب زد_اون دیگه شوهرت نیست نفس
+میخوای بهش بگی من کیم هاااان؟
_توخدمتکارخونه مایی
+چیییی من بیام نوکریتونوبکنم
_نه فقط جلوی سیاوش توخدمتکاری
+ههه چرانبایدشوهرم منوبشناسه؟مامانت چطورتونسته اینکاروبکنه هیچوقت نمیبخشمش
_حوصله بحث کردن ندارم مانی کجاس
+خارج ازایران
_کجااا
+اونش به توربطی نداره
عصبی ازکنارش ردشدم پشت سرم اومد_کجامیری
+مانی روتاچندروزدیگه میارم
_چطوری باورت کنم که بازفرارنکنی؟
+من خیلی دلم میخوادکنارسیاوش بشینم وسالهایی که ندیدمشو جبران کنم پس بدون برمیگردم
نفساشوبا حرص بیرون میدادولی بدون توجه بهش به راهم ادامه دادم
که سیاوش رودیدم روی دوتازانوش نشسته ودستشونوازش وار روی سر سگ خیلی خیلی بزرگی میکشید
چقدردوست داشتم الان بپرم بغلش ولی خودموحفظ کردم وزدم بیرون

هنوزم باورم نمیشدمامانش انقدربدباشه
قضیه مرگش صحنه سازی بوده یعنی
پوفی ازکلافگی کشیدم
فقط دلم میخواست همشونوبکشم ازبس دلم پربود

#عشق_مجازی📵
#پارت118

چندروزی گذشت تامانی روباوسایلام آوردم
شکیلاخیلی مانع اومدنم شدولی دلم اینجابود
سوارتاکسی بودیم
دستی روی موهای بورمانی کشیدم ولبخندی تحویلش دادم
بلاخره رسیدیم به عمارت کذایی چمدوناروبرداشتم وبه همراه مانی ازدر حیاط واردشدیم
_مامان چقدبزلگه اینجا
+آره پسرم بزرگه
_اینجاخونه چدیدمونه؟
+آره عزیزدلم

_خدمتکارااومدن چمدوناروگرفتن وبردن داخل پشت سرشون منومانی رفتیم
آراد داشت تلوزیون میدید
وسیاوش یه عینک ته استکانی زده بود وداشت کتاب میخوند

آرادبه دیدنمون به سمتمون اومد
_سلااام خوش اومدین
مانی روبه آغوشش کشید
_چطوری گل پسر چقدربزرگ شدی

سیاوش عینکشوگذاشت روموهاش وزل زدبه ما

چقدربدبودکه بچه خودشونمیشناخت
مانی_مامان
+جونم
_این آقا شبیه بابانیس؟
+آره عزیزم شبیهشه
_اون عکسا دیدم بابابود
+آره عزیزم اون بابات بود

#عشق_مجازی📵
#پارت119

سیاوش اومد سمتمون وسری برام تکون داد
وروی زانوجلومانی نشست دستشوبه سمتش درازکرد
_سلام آقاپسر خوشگل
مانی لبخندی زد_چغدشما شبیه بابامی
+آره میدونم سری همینم کلی ازمامانت کتک خوردم
شرمنده نگاهموبه صورتش دوختم
چقدردلتنگ این چشمای سبزخوشکلش بودم
دلم میخواست بغلش کنم ولی نمیتونستم

_ببخشیدآقاسیاوش شرمنده
+اشکال نداره

آراد_خب نفس خانوم مستخدم جدیدمون هستن
سیاوش+عه خوشبختم

دستشو آوردجلو ولی بدون دست دادن
_منم خوشبختم آقاسیاوش


آرادمنو بردسمت اتاق جدیدم
بعدازعوض کردن لباسای خودمو مانی ازاتاق اومدیم بیرون خونه پرازخاطرات گذشته من بود
مانی ازپلهای داشت میرفت پایین
دوییدم که بگیرمش نیفته اما خیلی زودرفت پایین ومن همینجوردنبالش
_مانی وایستامیفتی عزیزم
+نخیرم منکه بچه نیستم
_باشه حالاوایستا
+نمیخوام
بایک حرکت رفت پشت سرسیاوش که تازه از حیاط اومده بود داخل
شلوارشوگرفت وگفت_من اینجاقایم بشم مامانم منونبینه میگه کوچولویی میفتی من بزرگممممم قویییم

سیاوش لبخندی زدو شروع کردبه بیرون آوردن هودیش
تن مانی کردوگفت_نیگاه این هودی هنوز نصفیش روی زمینه چطوری بزرگ شدی؟

#عشق_مجازی📵
#پارت120

مانی که توی هودی سیاوش شده بود یه کوتوله پایین هودی روگرفت بالاوگفت+بیاحالاروزمین نمیخوره
بعدزبونشوبیرون اورد
سیاوش دستشوزیرچونش حالت فکرکردن گذاشت_آره اینم حرفیه شیرمرد
بدون توجه بهشون دیگه رفتم سمت آشپزخونه تاکمک کنم اینجوری حواس خودمم پرت میشد
یکساعتی گذشته بود
ازآشپزخونه بیرون اومدم ودنبال مانی گشتم
هرچی گشتم نبود کل عمارت نه مانی بود نه سیاوش آرادهم که خواب بود
ازعمارت زدم بیرون
دیدم مانی تو تاب گوشه ای عمارته وسیاوش داره تابش میده
بازدمم روبیرون فرستادم
وقدم برداشتم سمتشون
دلم میخواست سیاوش همیچیوبفهمه خیلی فکرکرده بودم
گفتم چرا کمکش نکنم همچیویادبیاره
به فکرم لبخندی زدم وراهمو برگشتم سمت اتاقم آلبوم خودموسیاوش روبرداشتم ودوباره به بیرون عمارت رفتم
سیاوش کنارمانی نشسته بودوتوگوش مانی حرف میزد
نزدیکشون شدم
البوم روتوبغلم گرفتم وگفتم
_سلام
سیاوش سرشوبالاآورد+سلام خوبی؟
_مرسی شماخوبی
+مچکر
...