عکس فلافل داغ خوزستان
رامتین
۸۲
۲.۲k

فلافل داغ خوزستان

۵ مهر ۹۹
سلام من روشنک،متولد پنجاه وشش هستم.
بچه آخری خانواده،آخر آخر آخر.فاصله ام با کوچکترین بچه خانواده هفده ساله.
پنج تا خواهر وسه برادر دارم.
مادرم دیگه بچه نمیخواست ولی دچار مشکل زنان شده بود دکتر گفته بود دارو باید مصرف کنی ولی خاله خانباجیا توصیه کرده بودن داروها رو بریز دور وبجاش یه بچه بیار تا تمام درد وامراضت بره بدنت پاک پاک بشه مثل دختر چهارده ساله.
مادرمم به توصیشون عمل کرده بود ومنو حدودای پنجاه سالگی باردار شده بود.ولی آخرشم مجبور به عمل شده بود.
در واقع هم کتکه رو خورده بود وهم پیازو.
پدرم صراف بود،تو راسته بازار همه میشناختنش.با اینکه مال ومنال ،قد وهیکل وسر وسیبیلی برا خودش داشت ولی پیش مادر کوتاه قامت وکپلم مثله جوجه بود .انقدر مطیع ورامش بود که همه تعجب میکردن.
مادرم از یه خانواده با اصل ونسب شهر بود ووضع مالیش بسیار بهتر از پدرم بود.
پدرم چندتا مغازه داشت ولی مادرم انقدر مغازه وزمین بهش ارث رسیده بود که نگو ونپرس.
ولی یه ارث خیلی بدم بهش رسیده بود فیس وافاده فراوان
.به عالم وآدم فخر فروشی میکرد.که چنانم وچنین.با اینکه هنر خاصی هم نداشت از زیبایی هم محروم بود ولی خوب بلد بود دل پدرمو ببره.
البته به شیوه خودش متناسب با سن وسالشون.
خواهر برادرام همه ازدواج کرده بودن واز وقتی یادم میاد ،همیشه تو خونه تنها بودم.
تنها همبازیم اسما دختر کارگرمون بود.مادر اسما که بهش خاله خاور میگفتیم، رو جهاز مادرم بوده برا کمک بهش اومده بوده خونمون وبا باغبونمون عمو رحیم ازدواج کرده بود سالها بچه دارنشده بود تا اینکه دوسال قبل از بدنیا اومدن من خدا بهش اسما رو داده بود وخیلی دست وپاش روش میلرزید.
خونمون بزرگ وقدیمی بود طرف ما سه طبقه داشت. زیر زمین که انبارا بود پر از تیر تخته وکوزه ودبه ترشی ورب ومربا و... ویه آشپزخونه بزرگ .طبقه وسط که چهارتا اتاق بزرگ داشت ویه نشیمن آفتاب رو پراز قالی های نرم.وطبقه بالا که مهمونخونه ونهارخوری بود که گاه گداری باز میشد.
رو دیوارا پراز قاب عکس بود از آقاجانه مادرم تا عکس عروسی خواهر برادرا.چندتاییم قاب ترمه وتابلو فرش وتابلو پته وملیله دوزی داشتیم.
یه حیاط بزرگ داشتیم با یه حوض کوچیک کم عمق که بجای اینکه زیبا باشه خنده دار بود،اندازش به اندازه حیاط نمیخورد.وتو حیاط به این بزرگی هیچ باغچه ای نبود.بجاش کلی گلدون داشتیم که رو پله های چوبی که براشون ساخته بودن جا خوش کرده بودن.اون طرف حیاطم دوتا اتاق داشتیم برا خاله خاور اینا بود.نداشتن باغچه رازی داشت..#داستان-روشنک🌝
میگفتن یه سالی از سالها که من هنوز نبودم،خانواده کلی بار وبندیل جمع میکنن ومیرن مشهد که یکماه بمونن،اونزمانا یه دختر جوان کارگر خونه بوده هر چی بهش میگن تو هم بیا میگه نه من تو ماشین حالت تهوع میگیرم خونه میمونم واز تنهایی هم نمی ترسم.اهل منزل میرن زیارت وبعد از یکماه که برمیگردن میبینن که خونه خالیه ودخترک نیستش هر جا رو میگردن نبوده.
خانوادشم ازش بی اطلاع بودن.
به پلیسم خبر میدن پیگیری میکنه ولی پیداش نمیکنه انگار آب شده رفته تو زمین.همه میگن حتما عاشق شده وفرار کرده وبیخیال میشن.
سالها میگذره ودیگه اون کارگر فراموش میشه .تا اینکه یه روز پدرم تصمیم میگیره درخت گردوی کهنسال تو حیاط رو از ریشه دربیاره چون شبا که تو حیاط میخوابیدن بهشون حالت خفگی میداده.کارگر میارن درختو میبرن وخاک باغچه رو میکنن تا ریشه رو دربیارن ولی با یه جسد پوسیده روبرو میشن،خواهر برادرا وحشت میکنن. دوباره پای پلیس میون میاد وبعد از کلی پرس وجو،متوجه میشن گویا دخترک از یکی از کارگرا که توخونه رفت وآمد داشته باردار بوده وحاضر نبوده از بین ببرش ومیخواسته مجبورش کنه باهاش ازدواج کنه، اونم وقتی خونه خالی بوده میاد ومیکشه وهمونجا خاکش میکنه.
بعد از اون جریان پدرم خیلی تلاش میکنه خونه رو بفروشه ولی نشده مشتریا که میفهمیدن قضیه چیه میترسیدن از خونه.به مامانم پیشنهاد میده برن یه خونه دیگه واونجا رو متروکه بزارن ولی مادرم قبول نمیکنه ومیگه رو باغچه ها رو کلا بپوشونید تا همه چی فراموش بشه.من بچه هامو اینجا دنیا آوردم وعاشق اینجام وهیچ جا نمیرم.
ولی دروغ چرا من بچه بودم جریانو شنیدم.تا مدتها از ترس جرات نداشتم برم تو حیاط بخصوص شبا.خیلی طول کشید تا با قضیه کنار بیامو آروم بشم.
تمام اینا رو اسما برام تعریف میکرد،اسما خیلی چیزا میدونست وبر عکس من چشم وگوشش خیلی باز بود.
مادرم دوست نداشت خیلی برم طرفش وباهاش بازی کنم یا همکلام بشم میگفت چشماش معصومیت یه دختر بچه رو نداره.اونموقع نمیفهمیدم چی میگه.
من دوسش داشتم بخصوص که تو خونه تنها بودم مادرم از صبح تاشب یا دست وپاشو چرب میکرد یا با تلفن با اقوام حرف میزد.وقتیم بیکار بود حوصله منو نداشت میگفت باخودت بازی کن.چند باریم که کلافش کرده بودم شنیدم که گفت واقعا تورو برا چی آوردم زنگوله پاتابوت.منم دلم شکست ورفتم یه گوشه گریه کردم ودیگه هیچوقت سراغش نرفتم.بابامم غروبا که میومد خونه همش رادیو گوش میداد وکاری به کسی نداشت.
خلاصه تنها همدمم اسما بود که یواشکی همو میدیدیم وکلی برام حرف میزد...
#داستان_روشنک🌝
...