مادرم به لیوان آبم دعا میخوند ومیداد بخورم،مدام بین نمازاش ذکر میگفت برا باز شدن بختم وابراز نگرانی میکرد وتمام اینا روی من فشار میاورد.بالاخره روز تعیین مهریه شد.همه جمع شدن.
شوهر خواهرم گفت ما همگی برای دخترامون پونصد سکه وسه دانگ خونه مهریه کردیم.دامادم گفت مبارکه ان شاءالله.
خانواده داماد پچ پچ کردن واشاره کردن چرا سریع قبول کردی،پدرش وعموهاش گفتن تو که قرار بود زود قبول کنی خودت تنها میومدی. ولی داماد همه رو به سکوت دعوت کرد.
مهریه تعیین شد وقرار شد عقد وعروسی سال دیگه باشه.
داماد گفت با اجازه یه عاقد بیاد ویه صیغه محرمیت بخونه تا سال دیگه ما راحت بریم وبیام.ولی پدرم گفت نه صیغه رو برا دخترنمیخونن بزارید فعلا نامزد باشید تا حدود رو رعایت کنید ،داماد گفت باشه عاقد همین امشب بیاد خطبه عقدو بخونه سال دیگه جشن.
همه متعجب بودن چه عجله ای داره.گفتن نمیشه باید بروید آزمایش و...
گفت باشه همه کارا رو به نوبت انجام میدیم حالا که همه اطرافیان هستن عقد کنیم بهتره. سریع به یه عاقد زنگ زد واونم مثل فرفره خودشو با دفتر ودستک رسوند.همهمه شده بود وبعضیا میگفتن چه عجله ایه،بعضیا میگفتن وااای چقدر خاطر خواه شده ،یکی میگفت کار درستی نیست دیگری میگفت خیلیم درسته.
ولی داماد انقدر قشنگ حرف میزد وهمه رو قانع کرد که بالاخره بزرگترا گفتن ،ان شالله خیره.
یکی از خواهرام فرستاد لباس نامزدی دخترشو آوردن وتنم کردن .عاقد عقدو خوند ولی گفت نمیتونم ثبتش کنم تا جواب آزمایشاتونو بیارید.یه جور شادی ودلشوره عجیبی داشتم.
یکی از خواهرای حسین انگشترشو درآورد وداد دست حسین وگفت داداش مبارکه ان شالله یکی بهترشو برام میخری.حسینم انگشترو دستم کرد.وهمه تبریک گفتن وپدرمم سفارش شام مفصل داد.پسرای خواهرام بلند شدن ورقصیدن،یکیشون دستمو گرفت گفت خاله بلند شو ولی من گفتم نه روم نمیشد جلوی اونهمه غریبه برقصم،بخصوص جلوی دوتا شوهر خواهر بزرگام که عمرا نمی رقصیدم دوتایشون پیرمردایی بودن تقریبا همسن بابام وبهشون حاجی میگفتم.
اونشب به خوبی وخوشی برگزار شد. قرار شد شنبه بریم برای آزمایش خون.صبح شنبه زنگ زد که ماشینم خراب شده میتونی خودت بیای یا با تاکسی بیام دنبالت گفتم خودم میام.پسر برادرم شب قبلش خونمون خوابیده بود گفت کجا گفتم باید برم آزمایش گفتم من میبرمت بعد میرم سر کار .تو ماشین کلی حرف زدیم وگفتیم وخندیدیم تا رسیدیم بعدم گفت عمه برگشتنو با شوهرت برگرد من نمیرسم بیام وبرام دست تکون داد ورفت.رسیدم به حسین خیلی گرفته وناراحت بود گفتم چیزی شده گفت نه ماشین خیلی اذیتم کرد
#داستان_روشنک🌝آزمایشو دادیم واومدیم بیرون ،هنوز گرفته بود،گفت بیا قدم بزنیم ویکمی حرف بزنیم رفتیم تو پارک نشستیم چای وکیک گرفت وخوردیم.گفت من پارک خلوت رو دوست دارم،مثل الان، اینجا تو چی؟گفتم والا من زیاد پارک نمیرم میشه گفت اصلا نمیرم.چون پدر ومادرم اهلش نیستن دوستم ندارن با دوستام برم.بیشتر جمعه ها میریم باغ داداشام دور هم.
گفت جدی یعنی کلا پارک نمیری،گفتم خیلی کم مگه با دختر خواهرا وخواهرام دسته جمعی ولی تنهایی قدم زدنو دوست ندارم.
گفت سینما چی گفتم اون که اصلا مامان بابام بعد از آتیش زدن سینما رکس آبادان ابدا نمیزارن کسی بره خواهر برادرامم برن نمیگن.گفت خوب تو میرفتی نمیگفتی.گفتم نه من اهل دروغ گفتن نیستم خودمم اون تاریکی ومحیط بسته رو دوست ندارم.
گفت خوب بلند شو بریم الان بازار باز شده برات یه حلقه بگیرم کارا زود پیش رفت با حلقه قرضی نامزد شدیم.
راستی مامانت اینا نگرانت نشن ،گفتم نه دیگه خیالشون راحته با شمام .گفت راستی بیچاره پسر برادرت صبح زودی پاشد اومد اوردت به زحمت افتاد ،گفتم نه شب همونجا خوابیده بود.گفت پسر برادر وخواهرات همیشه شبا میمونن گفتم گاهی وقتا.
اون روز متوجه نبودم این سوال جوابا نوعی باز جوییه واین گپ وگفت دوستانه چه ها که در پی نخواهد داشت.اونروز هوای خنک پاییزی رو روی صورتم حس میکردم واز اینکه کنار مردم قدم برمیداشتم لذت میبردم غافل از اینکه درآینده این مردی که فکر میکردم شونه هاش برام تکیه گاه ومثل کوه پشتمه شونه هامو زیر فشار حرکاتش خرد میکنه ویه کوه از غم رو دوشم میزاره.
ای کاش جام جهان بین داشتمو آینده رو میدیدم،کاش میشد فهمید پشت همین ظاهر مردونه وآروم چه مرد خشن وبی رحمی هست.
قدم زنان رسیدیم به طلا فروشی،وارد اولین طلافروشی شدیم.تازه ویترینشونو چیده بودن،گفت یه انگشتر سنگین وزیبا میخوام.
طلا فروشم انگشتر شکیلی آورد،وروبرومون ایستاد،اونزمانا من دستای ظریف وزیبایی داشتم انگشترو دستم کردم حسین گفت عالیه همینو برمیداریم،گفتم بزار چندتا امتحان کنم این خیلی گرونه.گفت نه این عالیه، طلافروشم گفت به دستتون میومد .بعد گفت یه سرویسم بیارید،یه سرویس شیکم آورد اومدم گردنبندو بندازم برم جلو آینه گفت نمیخواد همینطوری معلومه که خیلی شیکه.ودر جا چک رو کشید ،طلا فروشه کلی ذوق کرد برا این دشت اول صبحش وروبه من کرد وگفت ماشالله آقاتون دست به جیبش عالیه یه لبخندی زدم ورو به حسین گفت البته خانومتونم لیاقتشو دارن.
حسین بله ای گفت وبه من اشاره کرد اول بروبیرون.
الان که به اون روز فکرمیکنم میبینم اگر پختگی الانو داشتم متوجه خیلی چیزا میشدم
#داستان_روشنک🌝 ۱۲