عکس سالاد نخود
رامتین
۱۱۲
۲.۶k

سالاد نخود

۱۱ مهر ۹۹
قسمت۱۹،۲۰
خواهرشوهرم گفت میدونی که خالمون دکتر زنانه وما همگی میریم پیشش برای هر کاری که داریم . پنجشنبه صبح قبل از اینکه بخوای بری ارایشگاه میام دنبالت بریم پیشش برا معاینه.
گفتم مگه پزشکی قانونی برگه نمیده من شنیدم میرن اونجا.
گفت نه عزیزم چه کاریه حرف خاله حجته اصلا برگه هم نمیخواد بگیری همینکه تائید کنه کافیه.البته ببخشیدا میدونم تو دختر پاکی هستی ولی برا در دهن مردم وبقیه زن داداشا واینا میگم تمام زن داداشامم رفتن پیش خاله ام.
گفتم باشه اگر لازم میدونید بریم ولی نمیشه فردا پس فردا بریم که کارا کمتر باشه.
گفت نه آخه مطبش صبح پنجشنبه خلوته وراحتیم کل کار دو دقیقه هم نمیشه.
دیگه مجبور بودم قبول کنم.
هر چند من توفامیلمون حتی یک مورد برگه گرفتن نشنیده بودم. خواهرامم که بیست سی سال بزرگتر بودنم از این رسما نداشتن.من چند مورد از بچه های دانشگاه شنیده بودم فقط همین..یه حس بدی بهم میداد مثل عدم اطمینان طرف مقابل به من.
به مامانم هیچی نگفتم آخه اصلا روم نمیشد از این چیزا بهش بگم.دختر خواهرامم اصلا سراغی ازمون نمیگرفتن.تازه کلی گله گزاری کرده بودن چرا انقدر زود عروسی میگیرین ما فرصت خرید یا دوخت لباس عروسی نداریم ومعلوم نیست چرا انقدر هول هولی عروسی میگیرید.
روز حنا بندون یه لباس خوشگل سبز پوشیدم که با حسنا خریده بودیم.بابام داده بود دور تا دور حیاطمونو میز وصندلی چیده بودن.
وریسه چراغ کشیده بودن.
بوی اسپند همیشه بهم یه حس وحال خوبی میداد واونروز بوی اسپند دل انگیز تر شده بود.
یه گوسفند بسته بودن کنار در برای اینکه جلو پاشون قربونی کنن.مدامم گوسفنده خراب کاری میکرد ویه کارگر با یه جارو خاک انداز مسئول نظافت بود .
از صبح چندین وچند بار حسین تماس گرفته بود واز روند کار مطلع شده بود.یکمی جلوی موهامو درست کردم ویه روسری انداختم رو سرم.نمیخواستم خیلی تغییر کنم تا فردا تغییراتم خیلی به چشم بیاد.
حسنا اومد ویه سفره پارچه ای ساتن بزرگ پهن کردن وتمام خریدا رو روش چیدن برا لباسا هم مانکن آورده بودن ولباسا رو تنش کرده بودن روشونم یه چادر نماز انداخته بودن.گفتم چرا چادرا رو انداختین رو لباسا گفت آخه اگر میخواستیم برا چادرا هم جدا مانکن بگیریم کل حیاط پر مانکن میشد.
بالاخره حسین وخانوادش وکلی همراه اومدن وجلوشون گوسفند قربونی کردیم وهمه شروع کردن به دست زدن ورقصیدن و...
حسین کنارم نشست گفت میشه روسریتو بکشی جلوتر .آخه شوهر خواهر بزرگم خیلی مومنه وبا زور اوردیمش.بلند نشه بره.
قبول کردم ...
#داستان_روشنک🌝
یه نگاه به شوهر خواهرش کردم یه نگاهم به خواهر ودختراش.دیدم به تنها چیزی که نمیخورن مومن بودنه،تمام خواهرا حسین خیلی راحت وباز لباس میپوشیدن بجز حسنا .
به حسین گفتم که شوخی میکنی،فقط نگاهم کرد وجدی گفت کاری که گفتمو بکن.
جا خوردم ،چه طرز حرف زدن بود.فهمید که تعجب کردم گفت خانمم شوخی کردم.
بعد از چند دقیقه پسرای خواهرم اومدن وگفتن خاله بلند شو برقص جشن تو هست.ویکیشون دستمو گرفت حسین خیلی جدی دستمو از دستش کشید وگفت اجازه ایشون از این به بعد با منه منم اجازه نمیدم بلند بشه.
کلا من قصد بلند شدن نداشتم ولی از حرکتش ناراحت شدم .دوباره خودش به شوخی وخنده بحث وعوض کرد وبجای من با پسر خواهرام رقصید.
بعدم نشست کنارمو گفت دیگه نبینم این بوزینه ها دستتو بگیرنا.واقعا عصبی شده بودم گفتم چی میگی، خواهر زاده های من بوزینه هستن؟
خندید وگفت نه من کلا به پسرایی که زن ندارن همینو میگم الانم خودمم بوزینه ام فردا تبدیل میشم به آدم.دلم میخواست بخندم ولی اصلا برام جالب نبود.اون شب به زور لبخند میزدم ولی دل آشوب بودم همه خوشحال بودن ولی من یه شک وتردید عجیبی تو دلم بود.
یکی از خواهرام اومد نزدیکمونو گفت حسین آقا چرا اینهمه چادر مشکی وچادر مجلسی خریدین روشنک که چادری نیست.
همون چادر نمازشم به زور کش وگره و...سرش میکنه.
گفت خونه باباش نبوده خونه شوهرش میشه.
خواهرم گفت عه چه جالب کسی به ما از این توافقاتون نگفت.کلا انگار مامان اینا روشنکودرسکوت خبری دارن عروس میکنن ورفت.
گفتم حسین کی گفته من قراره چادری بشم.گفت من میگم.
گفتم نه همچین قراری نبود ونداشتیم.
یهو زد زیر خنده وگفت شوخی کردم بابا تو چرا انقدر همه چیو جدی میگیری ،بزار بریم زیر یه سقف تازه میفهمی من چقدر شوخم از دستم روده بر میشی.
من اینا رو خریدم که خنچه پر وچشمگیر باشه.
چطور خواهرات همه اون پارچه ها ولباسا وکیف وکفشا رو ندید گرفتن صاف اومدن سراغ چادرا.
قشنگ معلومه دارن بهت حسودی میکنن که همچین شوهر خوشتیپ، خوش صحبت،دست ودلباز ومهربونی گیرت اومده.
خداییش نگاه کن هیچکدوم از خواهرات ودختراشون سر و وضعشون به گرد پای تو هم نمیرسه،تازه همشونم زن ودخترای فلان حاجی بازاری وفلان پولدار شهرن.
راست میگفت حسین تو این مدت از هیچ خرجی برام فرو گزار نکرده بود وخواهرامم حسادتشونو چه تو کلام وچه تو رفتار نشون داده بودن.
یکم متقاعد شدم ولی همونجا آرزو کردم که کاش دوران عقدمون طولانیتربود تا حداقل بیشتر همو میشناختیم ومن میفهمیدم کدوم حرفاش جدیه کدوم شوخیه انگار مرز این دوتا براش اندازه ی یه مو بود...
#داستان_روشنک🌝
...