عکس خوراک بامیه ونخود
رامتین
۰
۳.۶k

خوراک بامیه ونخود

۱۳ مهر ۹۹
مامان گفت چیه دختر بشین تا اول من برات بگم،خداروشکر که داری شوهر میکنی خبرش رسیده به عمه بزرگت وزن داییت داره چشمشون در میاد.اونا دختراشون ده سال بزرگتر از تو هستن هنوز موندن.
یادته همش بهم تیکه مینداختن میگفتن اون دختراتو ما واسطه شدیم که تونستن شوهر کنن اینو پا پیش نمیزاریم تا بمونه ور دلت.تو که عرضه هیچ کاری نداری.
خدارو شکر خدارو شکر تا چشمشون دربیاد.بعدم شروع کرد به بشکن زدن وتکون دادن کمر وباسنش وچرخیدن تو اتاق.گفتم مامان ول کن من نمیخوام عروسی کنم.یکدفعه قر تو کمرش ماسید ونشست لب تخت وگفت چییی،چی گفتی الان؟گفتم مامان نمیخوام عروسی کنم.من شناختی روش ندارم مافقط دوسه هفتس همو میشناسیم من میترسم ازش.
مامانم گفت چکار کرده که میترسی.گفتم داد میکشه،مامانم چپ چپ نگام کرد‌وگفت خوب داد بکشه ، وقتی آدم عصبانیه داد میکشه دیگه.گفتم نه این یه مدلیه خیلی وحشتناکه.خندید ومسخرم کرد وگفت خوب دیگه چی،سرمو انداختم پایین وگفتم صبحم باخواهرش منو بردن دکتر زنان برا گواهی سلامت،خود حسینم اومد تو .مامانم بجای ناراحتی نیشش باز شد وگفت چه خوب ،چرا نگفتی منم بیام.اینکه عالیه،حسین اومد ودکترجلو روش تایید کرد؟
عصبانی شدمو گفتم مامان آخه زشت بود بعدم پرسید از طریق دیگه رابطه نداشته؟ این یعنی چی ؟یعنی بهم اطمینان نداره.
مامانم باز جانب حسینو گرفت وگفت ،خوب چیه چطور تو دوهفته بهت اطمینان کنه،سوال که عیب نیست.
تو هم خیلی لوسیا ،از بس بابات نزاشته کسی بهت بگه بالا چشمت ابروس اینمدلی شدی.اینکه چیزی نیست خاله بزرگه من وقتی عروسی کرده خاله شوهرشم گوشه اتاق بوده.بعضیا رسم دارن دیگه.گفتم رسم بدیه تازه خاله بزرگه شما صد سال پیش ازدواج کرده مگه عهد بوقه .مامانم گفت خوبه خوبه،این چیزا قدیم وجدید نداره.
خودتم لوس نکن مرد به این خوبی،سر وزبون دار،خوش قد وبالا،دست ودلباز.زود جمع کن برو آرایشگاه تا زود برگردین .
مامانم که اینطوری گفت ،خودمم باورم شد که لوسم و بیخودی ناراحت شدم ولی ته دلم هنوز تردید داشتم.
گفت زود باش دیگه اینا کار شیطونه ها،میخواد موقعیت به این خوبی رو از دستت دربیاره،دشمن شادت کنه.پاشو برو.
بلند شدم ورفتم حسین،از جاش پرید معلوم بود نگران این بود که من چیزی به مامانم گفته باشم ومامانم بیاد چیزی بهش بگه.یه نگاه به من یه نگاه به مامانم کرد .مامانمم گفت آقا حسین زودتر برید باید زودتر بیایید تالار من بدم میاد عروس دیر بیاد .حسین انگار خیالش راحت شد ،گفت چشم چشم حرف مادر زن حقه.
#داستان_روشنک🌝
رفتم آرایشگاه وبه موقع حاضر شدم .حسین اومد دنبالموسر ساعت رسیدیم دم تالار تمام مدت حسین حرف زد وزبون ریخت.تو دلم گفتم واقعا مرد خوبیه ،انگار من لوسم.تالار وپذیرایی وهمه چی عالی بود خانواده داماد خوشحال وبزن وبرقص ولی خانواده من بخصوص خواهرام ودختراشون عین کسایی که کتک خوردن بالبایی بهم فشرده دورتا دور نشسته بودن .گویا فکر میکردن حسین خیلی وقت پیش اومده خواستگاری وما خیلی وقت پیش قرار عقد وعروسیو گذاشتیم وبه اونا نگفتیم وقابل ندونستیمشون.مادرمم هر چی قسم خورده بود قبول نکرده بودن.
به هر حال آدم اطرافیانشو موقع شادی میشناسه ،خیلیا موقع شادی آدم شاد نمیشن.اینا رو باید گذاشت کنار.
شب با دعای خیر پدر ومادرامون راهی خونه خودمون شدیم.حسین کلی ازم تعریف کرد وابراز خوشحالی کرد که تو همون دختر رویاهامی.بعدم پیشونیمو بوسید وگفت امشب خیلی خسته ای من میرم تو اونیکی اتاق میخوابم راحت باشی.
توقع این حرفو نداشتم ،ولی از شنیدنشم ناراحت نشدم،اینطوری با خیال راحت استراحت میکردم.لباسمو درآوردم وانداختم رو صندلی ،هزارتا گیره سرمو درآوردم وآرایشمو پاک کردم ویه دوش گرفتم وراحت خوابیدم.صبح ، دیدم رفته حلیم خریده ،گفت بیا اولین صبحانمونو بخوریم.رفتیم دم باغچه نشستیم خودش دوتا صندلی ومیز خوشگل برای حیاط خریده بود که به قول خودش بشینیم واز صبحانه وعصرانه لذت ببریم.یکم دم صبحی سرد بود رفت برام پتو آورد وچای درست کرد وهمه چیز عالی بود.دیگه واقعا باورم شده بود که من یه جواهر گیر آوردم مگه میشه مگه داریم مردی اینچنین که به زنش انقدر اهمیت بده.سه روزی به این منوال گذشت به قول خودش یک هفته کار رو تعطیل کرده بود که با من باشه.گفت عید میریم ماه عسل فعلا که خونمون تازگی داره وهمه چی شیرینه سفر لازم نداریم.هر روز غذا از بیرون میاورد .روز چهارم بهش زنگ زدن وگفتن باری که براش اومده دم گمرک ترخیص نشده وخودش باید بره وکاراشو بکنه،گفت من چند روزی نیستم نمیتونمم با خودم ببرمت .گفتم خوب میرم خونه مامانم اینا،گفت نه زحمتشون میشه.میگم مامانم بیاد اینجا،گفتم باشه قدمشون به چشم.
قبل از رفتنش همه چی خرید ومادرشو آورد.گفت از خونه بیرون نرو یه وقت مادرم تنها بمونه.قبول کردم.
حاج خانم مادرش زن خوشرو ومهربونی بود،کم حرف بود وبیشتر وقتشو سر سجاده بود یا تسبیح میگردوند.
منم سعی میکردم هر هنری دارم تو پخت وپز که بسیار بسیار اندک بود رو کنم.
اون مدت هر چی درست کردم خورد وهیچ ایرادی نگرفت،با اینکه یه بار حبوبات نپخته بود ،یه بار به گوشت اول کار نمک زدم ومثل لاستیک سفت بود،برنج شله بود و...
#داستان_روشنک🌝
...