عکس عدس پلو ساده
بانوی یزدی
۲۱
۹۵۵

عدس پلو ساده

۱۶ مهر ۹۹
بدنم تب دار بود ،حس نشستن روی تخت و هم نداشتم. دلم میخواست چشمامو ببندم و دیگه بیدار نشم.
حتی وقتی صدای پرستار و دکتر شیفت که داشتن راجع به من و ترخیصم با مهدی حرف میزدن ،همون طور چشمامو بسته بودم .
وقتی رفتن بیرون با صدای زمزمه وار مهدی به خودم اومدم که میگفت میره کارا ترخیصمو بکنه .
نمیدونم چند ثانیه یا شاید چند دقیقه چشمای بی فروغم مهمون خواب شدن و تو همون مدت مادرمو تو خواب دیدم مثل کسی که نگرانه،نگاهم میکرد!
با بدن خیس از عرق از اون خواب کوتاه پریدم .همون لحظه مهدی اومد تو و وقتی تو اون حال دیدم گفت: بارون و سرمای عصری کار خودشو کرده رفیق جان!
پاشو لباساتو کمک کنم بپوشی داروهاتو هم گرفتم ..
تو راه برگشت مهدی اصرارداشت برم خونشون اونشبو پیشش باشم ،با مادرش تنها زندگی میکرد.
یه دوست واقعی نزدیکتر از هرکسی دیگه ای برام بود تقریبا از همه جیک وپوک زندگیم خبر داشت ،محرمم بود و به جرات میتونم بگم اگه تو چند سالی که مادرم مریض بود ،کنارم نبود ،کم آورده بودم.
دو سالی ازم بزرگتر بود ولی رفتارو منش بجا و سنجیده ای که داشت ،انگار سالها باتجربه تر و آبدیده تر از منه...
تو بچگی باباش و تو تصادف از دست داده بود و از همون اوایل چهارده پونزده سالگی ،درسشو به اجبار رها کرده بود و چون تنها مرد خونه به حساب میومد شده بود سر پرست و نون آور خانوادش.
هرچند مادر و دوتا خواهر کوچکترش قالیبافی میکردن ولی عمده خرج جهاز و خرج عروسیشونو داد تا به قول خودش مرام برادریشو کامل کرده باشه.
دو سه سالی میشد دستمزد کارگری تو شرکت کاشی رو انداخته بود تو ساختن زمین مسکونی تا بعد تموم کردنش صنم گل ،مادرش،آستین دامادی براش بالا بزنه.اسم مادر مهدی صنم بود ولی اون صنم گل صداش میکرد.
همه چیز مهدی با من فرق داشت اگریتیمی و بی پولی و زحمت دنیا،پوستشو کنده بود،اما از خانواده سالمی بود زندگی ساده داشتن اما خاطری آسوده!چیزی که من از همون بچگی برای داشتنش حسرت به دل موندم!
با مهدی تو کارخونه آشنا شدم و از همون موقع رفاقت و برادری و تو حقم کامل کرده بود..
ادامه دارد..
دوست جونیها،این تعداد لایک خدایش دلگرمم نمیکنه واسه داستان نویسی .چیزی که من برداشت کردم اینه که تعداد دوستای خواننده همین دویست سیصد نفره !!!اگه همینطوری بمونه ،معذورم از ادامه نوشتن داستان ..گفتم من شاغلم و بالاخره کار خونه و بقیه چیزا وقت کمی برام میذاره ،ولی تا همین وقت کم دستم میاد میرم سراغ نوشتن داستان تا به قولی الوعده وفا،و بتونم روزی یک پارت و بذارم. ولی وقتی دوستان اشتیاقی برای خوندن داستان ندارن یا شاید میخونن و انگشت مبارک یاری نمیکنه لایک کنن منم عاقلانه میبینم از ادامه نوشتن داستانم منصرف بشم.قبلا تو داستان های قبلی گفتم لایک غذا انقدر برام مهم نیست که لایک داستان هام خیلی خیلی بیشتر اهمیت داره.
حالا این من و پارت دوم داستان و این شما فالورای عشق و تعداد لایکهاتون که اگر قانع کننده بود ادامه میدم اگر نه که هیچ.
برقرار باشین
...