عکس توپک شکلاتی
رامتین
۴۹
۳.۰k

توپک شکلاتی

۱۷ مهر ۹۹
۲۹یه روز که رفتیم خونه مادرم به هوای کاری مادرمو صدا زدم تو اتاق گفتم مامان من دیگه نمیتونم ادامه بدم اومدم با شما وبابا حرف بزنم که میخوام جدا بشم.
مادرم ابدا فرصت نداد که بگم مشکلم چیه،گفت خوبه خوبه،مگه جدا شدن راحته،دختر فلان فامیل وفلان همسایه جدا شدن ،بیا ببین چه زندگی سختی دارن ،اعصاب پدر ومادرشونم بهم ریختن.
پدر فلانی بدبخت سکته کرد الان افتاده گوشه خونه مثل یه تیکه گوشت .
بیخود اسم طلاقو نیار تمام زندگیا یه مشکلی داره تو هم مثل همه.
سرتو بنداز پایین وزندگیتو کن.
گفتم مامان بزار بگم دردم چیه.
گفت نمیخوام بگی میدونم همش لوس بازیه.شوهرت هیچیش نیست.خیلیم خوب ومردم داره.گفتم مامان شکاکه شکاک ،همش بدبینه ،چرا نمیفهمی.
گفت چرا میفهمم مردا اکثرا شکاکن بخصوص اول زندگی .یه بچه بیاری خوب میشه.راستی چرا تا حالا حامله نشدی.
بغض کرده بودم از ناراحتی ،نمیتونستم حرف بزنم.به این آدم بی منطق چی باید میگفتم.کسی که حتی حاضر نیست درد دلمو بشنوه.کسی که خودش کمترین مشکلی با پدرم نداشت.پدرم غلام حلقه به گوشش بود،حق داشت
متوجه نشه مرد بد،مریض ،عصبی،شکاک یعنی چه .چون ندیده بود نشنیده بود.از گل کمتر بهش کسی نگفته بود،تبدیل شده بود به یه آدم بی درد.حتی حاضر نبود همدردی کنه.همیشه همین بود حرف حرف خودش بود.باخودم گفتم اگر علت حامله نشدنمم بخوام بگم،بازم درکم نمیکنه.میگه تقصیر تو هست.فلانی وفلانی اینطور بودن اونطور شد.
گفتم میرم به بابام میگم اون حرفامو گوش میده.مچمو گرفت وگفت بشین سرجات،خدا شاهده بهش بگی ،ناراحتش کنی ،من میدونم وتو.یه وقت قلبش میگیره،یه بلایی سرش میاد،من از چشم تو میبینم.تازه میخوایم هفته دیگه بریم یه سفر مشهد.بعدشم ان شاالله ماه دیگه حج،خدا قبول کنه.گفتم پس نگرانیت اینه بابا چیزیش نشه برنامه های سیاحتی،زیارتیت بهم نخوره.
بار پنجاهم سفر مشهد ودهم حجت خراب نشه.ولی من بسوزم وبسازم.تو خوشیات سرجاش باشه.گفت چته ،خوبه خوبه،با پول خودم میرم.منتی سرم نیست باباتم فقط همراهیم میکنه ،لب تر کنم .همه بچه ها ونوه هام حاضرن بیان.گفتم آره حتما میان ،همونطور که تمام سالهای پیش لب تر کردی ونیامدن.اونا تو رو زودتر شناختن.
با بغض رفتم تو هال وبه حسین گفتم پاشو بریم.بابام گفت کجا دختر جان میوه نوبری که دوست داشتی خریدم.بیا بشین ببینمت.گفتم ممنون.با اجازتون برم.
تو راه پله شنیدم بابام به مامانم گفت چی شد اینجوری رفت چیزی بهش گفتی.مامانمم گفت نه بابا یادش رفته بود گازو خاموش کنه ترسید غذاش بسوزه شما بشین میوه تو بخور.ببینیم تلویزیون امشب چی داره.
#داستان_روشنک🌝
تمام راهو تا خونه اشک ریختم.حسین هیچی نگفت،کلا دوست داشت گریه کنم،میگفت وقتی اشک میریزی چشمات خوشگل میشه.زجر کشیدن وخفیف شدن من براش لذت بخش بود.رفتم خونه وبا خودم گفتم دیگه هیچوقت از مامانم اینا کمک نمیخوام.یکسالو نیم از زندگیمون گذشته بود .همش تو خونه تنها بودم،نه رفتی نه آمدی تنها سر گرمم دو سه هفته یه بار رفتن منزل بابام بود صرفا برا دیدن بابام میرفتم.که اونجام لحظه ای مامانم وحسین اجازه حرف زدن یا تنها موندن با بابامو بهم نمیدادن.که یه وقت حرفی از جدایی بزنم.اگر یه وقتی حسین خیلی سرحال بود میبردم یه دوری تو خیابون بزنیم یا یه گردش کوچیک خارج از شهر بریم.اونم تو شهر انقدر برا این واون بوق میزد ومدام غر میزد مردم بی فرهنگن ،رانندگی بلد نیستن،وحشین و...که بگم بابا ول کن بریم خونه نمیخواد بگردیم.بیرون شهرم اصولا اگر جایی سرسبز بود وچندتا ماشین بودن ما نمی ایستادیم،میرفتیم دورترین نقطه ممکن وسط خار وخاشاک که کسی نباشه ولولو منو نخوره.یه بارم رفتیم شمال،تمام راه رو بی توقف بدون اینکه حتی برا دستشویی جایی وایسه گاز داد تا رسیدیم یه ویلا که ساحل اختصاصی داشت و احدی اون دور وبر نبود که یه وقت منو ببینه،بعداز یه روز دوباره نشستیم تو ماشین وهشت ساعت بکوب رانندگی کرد وبدون توقف برگشتیم شهرمون.خلاصه طوری تفریح میرفتیم که نرفتنش بهتر بود.تنها اتفاق مثبتی که افتاد تو این یکسال ونیم این بود که یه بار من رفتم حمام وزیر غذا زیاد بود وسوخته بود ودود همه جا رو پر کرده بود (پنجره ها هم همگی پیچ داشتن وفقط گاهی حسین برا اینکه هوای خونه عوض بشه با پیچ گوشتی مخصوصش بازشون میکرد وبعدم دوباره پیچ گوشتی رو با خودش میبرد مغازه.)داشتم خفه میشدم.بهش زنگ زدم،سریع اومد وپنجره آشپزخونه رو باز کرد وتونستم نفس بکشم،بعد از اون جریان فقط پنجره آشپزخونه که پشتش حیاط خلوت متروکه بی در وپیکر بود رو بدون پیچ گذاشت ومیتونستم آسمونو ببینم.اینا وتمام این محدودیتایی که میگم شنیدنش راحته ولی تحمل کردنش طاقت فرساست.من زندانی بودم که جرمی نداشتم.یه وقتایی به خودکشی فکر میکردم.یه وقتایی به کشتن حسین،بعضی وقتام به فرار.ولی از بس حسین تو مغزم فروکرده بود که تو هیچی نیستی،تو بی عرضه ای،بی دست وپایی،شهر پر از گرگه،زن اگر تنها باشه زندگیش جهنم میشه و...تبدیل شده بودم به یه آدم بی اعتماد به نفس وترسو.افسردگی گرفته بودم،مدام اشک میریختم هر موسیقی غمگینی از تلویزیون پخش میشد های های گریه میکردم.برام وسایل گل چینی وبلندر خریده بود،یکمی درست میکردم بعد دوباره میگفتم آخرش که چی ...#داستان_روشنک🌝
...