عکس نان پاکتی

نان پاکتی

۲۷ آبان ۹۹
#،داستان طعم سیب #
پارت پنجم
از اصرار بی سابقه ی پدرم تعجب کردم. این پا و آن پا میکردم که مادرم فرشته ی نجاتم شد: »حالا بذار شاممون رو بخوریم... وقت زیاده محسن جان... بخور سرد میشه غذات.« در حالی که داشتم کارت های عروسی را دسته بندی میکردم نگاهی به آرش انداختم که مچ دست راستش را میمالید.گفتم: »اگه خسته شدی بده من بقیه اشو من بنویسم! باور کن خط منم خوبه ها!« آرش لبخندی زد و گفت:»نه عزیزم! فعلا تو خونه باباتیم نمیشه ازت کار کشید!« بعد هم بلند خندید....من هم به نشانه قهر لبم را آویزان کردم و رویم را از او برگرداندم. با این که تقریبا دیگر نمی دیدمش حس میکردم از اتاق بیرون رفت. با این که فقط چندبار بعد از آن ماجرا در مهمانی ها دیده بودمش اما انگار چشمه محبتش در دل من جوشیده بود و تصمیم گرفته بودم او را به عنوان مرد زندگی ام انتخاب کنم. صدایش باعث شد رشته افکار من پاره شود:»هدیه خانوم استراحت مطلق نیستیا! بیا کمک کن این جعبه رو ببریم
داخل اتاقت!« با کراهت از جایم بلندشدم و در حالی که زیر لب غرغر میکردم به پذیرایی رفتم.آرش را دیدم که گوشه جعبه ای که شاید ابعادش کمتر از یک متر
بود گرفته و منتظر من بود تا آن را جابه جا کنیم. با بلند کردن جعبه متوجه شدم وزن زیادی نداشت و آرش میتوانست به تنهایی آن را بلند کند.جعبه را روی زمین
گذاشتیم. آرش از من خواست آن را بازکنم. چسب های اطراف آن را کندم و در آن را برداشتم. چشمم به پارچه ای برفی که با ذره های طلایی تزئین شده بودندافتاد...آن را با نهایت دقت آن را برانداز کردم. بعد از کمی فکر کردن با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: »پرده پذیراییه؟؟ چقد قشنگه!«آرش کف دستش را با حرص به پیشانی اش زد و گفت: »مگه یه دختر چقد میتونه خل باشه آخه؟ بهتره اونو از تو جعبه بیاری بیرون به جای این که به مخت فشار بیاری!« من که واقعا نمیدانستم باید چکار کنم، مانند یک بچه حرف گوش کن، پارچه را بیرون آوردم...وقتی کامل آنرا بیرون کشیدم فهمیدم لباس عروسم است! از ذوق و شوق فراوان دهانم باز مانده بود و حتی نمیتوانستم حرکتی از خودم نشان دهم.چند لحظه بعد انگار که تازه به خودم آمده باشم شروع به خوشحالی و باال و پایین پریدن کردم. لباسم را جلویم گرفتم و چندبار دور خودم چرخ زدم که آرش مرا گرفت و خودش چند دور دیگر دور اتاق چرخاند. بعدش بوسه ای از روی محبت روی
پیشانی ام نشاند و من آن لحظه حس کردم همچون فرشته ای سبکبال در آسمان خوشبختی در حال پروازم. یک سال تحصیل در یک مدرسه مذهبی باعث شده بود از پدر و مادرم بخواهم تا در این مراسم؛ قسمت زنانه از مردانه جدا باشد. زندگی بچه مذهبی ها را دوست داشتم. برخلاف آنچه که فکر میکردم،بیشتر بچه ها زندگی خوب و مرفه ای داشتند
و البته دوستی با یکتا باعث شده بود تا با تمام وجودم به این یقین برسم که دین شاید چیز پیچیده ای باشد اما رفتار یک فرد واقعا دین دار چنان دوست داشتنی است که شاید حاضر نشوی قید رابطه با آن فرد را بزنی! منی که حس میکردم بچه مذهبی ها مدام در بندند، حالا حسرت آزادی و آرامش آنها را میخورم. با وجود تمام این ها، هرگز حاضر نبودم یک روز از صبح تا شب غذایی نخورم و آبی
ننوشم یا وقتی از خانه بیرون میروم، سرم را داخل پارچه ای کلفت بپیچم تا مبادا کسی موهایم را نبیند! یادم می آید روزی که برف شدیدی آمده بود و ما تعطیل نبودیم و به مدرسه رفته بودیم، یکتا همان کفش همیشگی اش را پوشیده بود. کتانی ساده و مشکی رنگی که همیشه آن را میپوشید. وقتی از او پرسیدم که چرا کفش
زمستانی نپوشیده جواب داد که باید آن کفش ها را زیر شلوارش بدهد و دوست ندارد چنین کاری بکند. من هم گفته بودم که بهتر است شلوارش در کفشش باشد
تا حداقل سردش نشود اما تنها پاسخش لبخند گرمی بود که به من داد! من که هرگز حاضر نبودم به خاطر یک سری باورها، در اوج سرمای زمستان، شلوارم را روی کفشم بیندازم!!! حتم داشتم که با این کار، از شدت سرما یخ خواهم زد! من که مسئول نگاه دیگران نبودم! هر کس نمیخواست نباید نگاه میکرد! در این چند وقت یکتا قصه خواهر گمشده اش را برایم تعریف کرده بود....دختر کوچک دوساله
ای که روز سوم مهر میان هیاهوی شهر خرمشهر59 گمشده است... دختری که همه به زنده بودنش یقین دارند و امیدوارند یک روز پیدایش کنند.... هیچ وقت
سوالی رو که در آن لحظه ازیکتا پرسیدم فراموش نمیکنم. پرسیدم که اگر خدا واقعا مصلحت مارا میخواهد پس چرا خواهرت را از مادرت گرفت و اورا این همه چشم انتظار گذاشت؟ و البته پاسخ یکتا مرا به چالشی عمیق در زندگیم کشید...او به من گفت: "تو از کجا میدونی که االن حالش از من بهتر نیست؟"از لحن یکتا تعجب کردم...شاید اگر من بودم بغض میکردم و چیزی نمیگفتم اما او همیشه به نکته های مثبت فکر میکرد. با صدای آرایشگر از دشت خیال پردازی بیرون آمدم: »خانوم جان تموم شد...چشاتو باز کن« به آرامی چشمانم را باز کردم. سایه نقره ای وسبز پشت مژگانم و ابرو هشتی طالیی رنگ همراه با چشمان عسلی مرا به حوریه ای زیبا مبدل ساخته که از دیدن تصویر خودم در آینه سیر نمیشدم. هیچ وقت فکر نمیکردم تغییر دادن
چهره ام با رنگ کردن موها و ابروها چنین حسی به من بدهد! حسی ناب و صدالبته بسیارجدید! آرایشگر لبخندی زد:»تازه بذار موهاتو برات شینیون کنم اون موقع
خودتو ببین!« بار دیگر چشم هایم را بستم... دلم میخواست آینده را در ذهنم تصور کنم... آنگونه که میخواهم... دروغ چرا از آرش بدم نمی آمد... به هر حال مردی بود برای خودش و خوب بلد بود در این چند وقت دل مرا هم با خود ببرد... وقتی این قصه ها را برای یکتا تعریف میکردم و از آرش میگفتم، و برایم آرزوی خوشبختی میکرد. یکتا از نامزدی من بسیار خوشحال بود. من هم او را به عنوان
تنها دوستم آن شب به جشن عروسی ام دعوتش کرده بودم تا شریک شادی هایم باشد.کف و سوت اطرافیان باعث شد از یادآوری اتفاقات این چند روزه دست بکشم و چشمانم را باز کنم. خانم های داخل سالن، حسابی آرایشگر را به خاطر این
نقاشی و تزئین ماهرانه تشویق کردند و مطمئنم که اگر یکتا بود میگفت:»قدرت خدارو ببین! از یه تیکه خاک چی خلق کرده!«و آنقدر از خدا تعریف میکرد که من فکرمیکردم او خدایی غیر از خدای ما دارد...!
ادامه دارد....
...