عکس کوکوسیب زمینی
رامتین
۹
۲.۳k

کوکوسیب زمینی

۳ آذر ۹۹
انقدر فکر کردم کی میتونه کمکم کنه آخرش به این نتیجه رسیدم برم پیش خواهر زادم محسن، پرستار یه بیمارستان بود، یه پسر مومن وبا خدا ،دهنشم خیلی محکم بود وقطعا قسمش میدادم به هیچکس نمیگفت.فقط مطمئن نبودم هنوزم تو همون بیمارستان هست یانه.
داشتم از دل درد میمردم باد سرد وشلوار خیس که یخ کرده بود زجر آور بود.
چشمم به بند رخت یکی از پشت بوما افتاد،یه شلوار گل گلی رو بند بود.برش داشتمو همونجا شلوارمو عوض کردم خیلی تنگ بود برام.یه چادر نماز قهوه ای هم بود برا من خیلی کوتاه بود تا زیر زانوم میومد ولی کاچی بعض هیچی بود،یه پیراهن مردانه هم مچاله کردم زیر بغلم که سوار تاکسی شدم بزارم زیرم صندلیش کثیف نشه.یه نگاه از لبه پشت بوم به کوچه انداختم ماشین حسین نبود ،درد داشتم نمیتونستم تا شب صبر کنم ،رفتم در پشت بوما رو یکی یکی امتحان کردم از شانس خوبم یکیشون باز بود،با بسم الله ،بسم الله از پله ها آروم آروم رفتم پایین ،قلبم تند تند میزد.صدای تلویزیون وجیغ وداد بچه ها از خونه هامیومد،خداروشکر کسی منو ندید،دوان دوان خودمو رسوندم به در وپا به فرار گذاشتم.تو کوچه چند نفر بر گشتن نگام کردن،آخه خیلی عجیب بودم یه شلوار گل درشت چسبان با یه چادر زیر زانو.
رسیدم سر کوچه ایندفعه دیگه صبر نکردم ماشین برام وایسه،پریدم رو کاپوت یه تاکسی وگفتم آقا هر چقدر بگی پول میدم منو برسون فلان بیمارستان حالم اصلا خوش نیست.پیراهن مردونه ای که برداشته بودمو گذاشتم زیرم وراه افتاد.
مدام از شیشه عقب پشت سرمو نگاه میکردم که کسی نیاد دنبالم.مسیر خیلی طولانی بود،رسیدیم گفتم آقا من پول ندارم بیا این انگشتر مال تو یه انگشتر ظریف داشتم مال انگشت کوچیکم بود،گفت نه نمیخواد برو گفتم نه بگیر.گفت باقیشو برات میندازم صندوق صدقات گفتم هر طور راحتی ورفتم پایین،پیراهنه رو انداختم تو سطل جلو بیمارستان،از نگهبانی پرسیدم فلانی پرستارکدوم بخشه،گفت ایشون سر پرستاره،همین پیش پای شما رفت بالا،تو دلم گفتم خدایا شکرت ممکن بود امروز سرکار نباشهخدایا ممنون بهم لطف بزرگی کردی،ازنگهبانی خواستم بهش خبر بدن بیاد پایین گفتم بگید من خوله روشنکشم.
با بخشش تماس گرفتن وبا سرعت اومد پایین،انگار جن دیده از تعجب چشاش از حدقه بیرون زده بود،گفت روشنک خودتی.گفتم آره ،محسن حالم خوش نیست به دادم برس، به تو پناه آوردم فکر کنم حامله بودمو بچه از بین رفته یا داره میره.سریع کارا رو هماهنگ کرد ویه ماما وبعدم پزشک معاینه کردن وسونو و...وگفتن خوشبختانه بچه دفع شده ونیاز به کورتاژ نیست...۵۹
یه نفس راحتی کشیدم.که کار به جاهای باریک نکشیده.محسن مرخصی گرفت ومنو برد خونه خودش،زن گرفته بود ودوتا بچه پشت سرهم داشت.من فقط شنیده بودم زن گرفته وگرنه نه عقد ونه عروسیش نرفتم،عقد وعروسی خیلی از خواهر زاده ها وبرادر زاده هامو نرفته بودم.آخه من تو یه کره دیگه زندگی میکردم وحبس بودم.
رسیدیم خونش زنش خیلی خونگرم ومهربون برخورد کرد،ازم پذیرایز کردن وبهم رختخواب دادن برای استراحت.
محسن اومدم کنار رختخوابم نشست.
گفتم محسن تو رو خدا به کسی نگی من اینجام نه به مامانت اینا نه به مامانم به هیچ کس.اگر حسین پیدام کنه مرگم حتمیه.گفت خاله خیالت راحت نه من نه مریم به هیچکس حرفی نمیزنیم.
میدونیم شوهرت مشکل داره.
گفتم از کجا؟گفت خاله مثل کبک سرتو کردی زیر برف دمت بیرونه ها،از کجا نداره،از همون روزا اول معلوم بود مشکل داره،بعدم که یکدفعه از تمام مجالس ومهمونیا غیب شدی.ما خیلی سراغتو میگرفتیم مامان بزرگ میگفت خداروشکر خوشه وزندگیش خیلی روبه راهه.
باور کن مامانم وخاله اینا بارها میخواستن بیان خونتون یا باهات تماس بگیرن ولی مامان بزرگ نمیزاشت،میگفت احوالپرسی نمیخواد من میگم خیلی عالیه،خونشونم لازم نیست برید ،هی برید وبیایدد وخوبی وبدی وچطوری .که چی بشه،بزارید نوگیشو بکنه،شوهرش یکم متعصبه،بچه بیاره خوب میشه.از همه لحاظ زندگیشون عالیه وعاشق هم هستن.ولشون کنید.
محسن گفت من یه بار از جلو مغازه شوهرت رد شدم احوالتو پرسیدم چنان بد برخورد کرد که نگو،کم مونده بود باهام دست به یقه بشه،به مامان جون گفتم ،گفت ول کنید ،چکار دارید هی میرید چوب میکنید تو لونه زنبور،حسینو به حال خودش بزارید.گفت ماهم دیدیم انگار راهی برای نفوذ تو دژ محکم شوهرتون نیست،مامان جونم که مدام حمایتش میکنه،شمام که انگار از وضعت راضی هستی کنار کشیدیم.
گفتم پس همش زیر سر مامانه .
من نه حالم خوب بود نه راضی بودم .خیلیم دلتنگتون میشدم ولی فکر میکردم خودتونم نمیخواهید منو ببینید.
بی خیال هر چی بود تموم شد.
محسن گفت خاله داروهات خواب آوره استراحت کن وخیالتم راحته راحت جات امنه.تشکر کردم وخوابیدم یکی از بهترین خوابهای عمرم تو این شش هفت سال .۶۰
...