عکس نان مربایی
اشرف
۳۳
۹۱۹

نان مربایی

۲۳ آذر ۹۹
✍️داستان‌ (زهرا) عاشقانه مذهبی💞
دکتر برام سونوگرافی نوشت گفت سونوانجام دادی بیامطب که سونوببینم +ازدکترتشکرکردم
ازمطب اومدم بیرون نزدیکهای غروب بود ماشین گرفتم رفتم خونه مامان
مامان:زهراجان تااین موقع کجابودی
زهرا:هیچی مامان رفته بودم بیرون کارداشتم آخه به خودم گفتم این خبربارداریم اول به مرتضی بگم بعدبه مامان اینابگم
خیلی خسته بودم رفتم اتاقم روتخت درازکشیدم
صدای‌ اذان گوشیم بلندشدرفتم وضوگرفتم سجاده پهن کردم نمازم خوندم ریحانه اومدتواتاق
گفت زهرابیاشام بخوریم باهم
رفتیم آشپزخونه سرمیزشام خوردم
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که موبایلم زنگ خورد - الو ؟
سلام خانومم
- وایی مرتضی تویی؟
مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟
مرتضی:زهرا جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم فرداظهرمیام انشالا نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان
مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی
مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا
با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن
خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم صبح ساکم آماده کردم
مامان اومدتواتاقم گفت زهراهرچی صدات زدم برانمازصبح بیدارنشدی
زهرا:مامان مرتضی داره میاددیشب رنگ زدگفت براظهرمیرسم بابابیدارشده منو بذاره خونه
آره داره صبحانه میخوره بيا صبحانه بخور
زهرا:اشتهاندارم میرم خونه یه چیزی میخورم رفتم پیش باباسلام کردم
بابا:سلام صبح بخیر زهراجان بيا صبحونه بخور
ممنون بابا توخونه یه چیزی میخورم برم خونه ظهرمرتضی میرسه برم غذادرست کنم
ازمامان خداحافظی کردم رفتم سوارماشین شدم بابامنوبردخونه ازش خداحافظی کردم ساک گذاشتم تواتاق ازیخچال وسیله قورمه سبزی آوردم بیرون قورمه بار گذاشتم برنج خیس کردم خیلی حالت‌ تهوع داشتم نتونستم چیزی بخورم
رفتم دوش گرفتم خونه رومرتب کردم نزدیکهای ظهرشد برنج گذاشتم دم بکشه سالاد درست کردم باصدای اذان وضو گرفتم رفتم روتخت نشستم موهامودرست کردم صورتم آرایش کردم ادکلن زدم
سجاده پهن کردم چادرم سرم کردم نماز خوندم رفتم آشپزخونه ، که صدای‌ دراومد
مرتضی بود بایه پاکت شیرینی اومدداخل اینقدرذوق زده شده بودم
صورتم قرمزشده بودچشمام پرازاشک شده بودباورنمیکردم که من دوباره مرتضی روببینم
مرتضی :به به سلام خانمی چه کردی خودتون خوشگل بودی چه آرایشی هم کرده بوی قورمه سبزی کل محله روگرفته
زهرا:عزیزم به خونت خوش اومدی اشکهای چشمام سرازیرشده بود نمیدونی چقدردلم برات تنگ شده بود.این چندوقت برام انگاریک سال گذشت
مرتضی:قربون اشکات برم منم دلم برات تنگ شده بود بادستاش اشکاموپاک کردچشمام بوسیدگفت جان من دیگه گریه نکن دیدن اشکات برام سخت من برم دست صورتم بشورم زهرا:رفتم میزناهارچیدم مرتضی اومدم براش غذاکشیدم
مرتضی :به به خانمی واقعادستپخت عالی دستت دردنکنه
زهرا:مرتضی جان میخوام یه چیزی بگم جانم بفرما؟
عزیزم چندوقت شکمم درد می‌کرد رفتم پیش دکتربرام آزمایش نوشت دیروزجواب آزمایش بردم پیش دکتر گفففففففت من باردارم
مرتضی :جاااااانم راست میگی یعنی من پدرشدم واقعاعزیزم راست میگی! عزیزم ازاین به بعد دست به هیچ کاری نمیزنی الان هم فقط تواستراحت بکن من ظرفهارومیشورم
زهرا:وای مرتضی جان این جوری من تنبل میشم هنوزبه هیچ کس نگفتم گفتم اول به تومیگم بعدبه مامان اینابگم
گوشی مرتضی زنگ خورد محیا بودبرا شام مارودعوت کرد
بعد ازاینکه ناهارخوردیم بااصرارمرتضی ظرفهاروشست
مرتضی:خانمی اول بریم خونه شمامامان وباباشماروببینم بعدبرم خونه پدرم
زهرا:چشم مرتضی جان
مرتضی قربون این چشم گفتنت خوب پس آماده بشیم که بریم
آماده شدیم توراه شیرینی گرفتیم رفتیم خونه مامانم مرتضی جریان بارداریم به مامان وبابام گفت
مامان:زهراجان مبارک باشه کی آزمایش دادی پس چراتاالان نگفتی
...