گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت.
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت !
در راه با پروردگار سخن میگفت :
ای گشاینده گره های ناگشوده !
عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت !
او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
که این گره بگشای و گندم را بریز !
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟
نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند ، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند !
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتــاح راه
#مولانــــا #ژله_هندوانه#یلدا
...