گفت: بگذار حرفم رو بزنم.همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد،بابا بود.مهران در رو باز کرد،بابا با دیدن مهران با تعجب گفت:مریم خوبه؟؟ کجاست؟؟
مهران گفت:سلام اینجاست.من اتفاقی اومدم خونه! بهش بگید اجازه بده باهاش حرف بزنم.بابا اومد تو خونه،با دیدن بابا خیالم راحت شد.ساک رو به بابا دادم و گفتم: بریم بابا...بقیه وسایل رو وقتی میام که مزاحمی تو خونه نباشه! بریم!!بابا گفت: خب بگذار حرفش رو بزنه.مریم باید به همه فرصت حرف زدن بدیم.
گفتم: بابا شما اینو بخشیدی؟؟ واقعا بخشیدی؟؟کسی که واقعا باعث اینهمه بدبختی بوده!؟چطور میشه بخشید به منم یاد بدید.گفت: نه نبخشیدم.هیچ وقت هم نمیتونم ببخشم..چون زنم،عشقم رو اذیت کرده اما میتونم بهش فرصت بدم که حرف بزنه.بگذار حرف بزنه بابا.من میتونم از گناهش بگذرم همین...
مهران گفت: بخدا شرمنده روی تک تک شماهام.از روی همتون خجالت میکشم.اما اون اتفاق شوم عمدی نبود.یک لحظه یک اشتباه بخدا من نمیخواستم اینطور بشه.من حتی نمیخواستم مادر رو هل بدم من...چی بگم هرچی بگم فقط میشه دلیل مسخره فقط اجازه بده باهات حرف بزنم.به اصرار و خواهش بابا قبول کردم با مهران حرف بزنم.بابا با وسایلم رفت تو ماشین و من نشستم تو خونه!! مهران شروع کرد به حرف زدن از روز اولی که ورشکست شد تا اون روزی که اون اتفاق افتاد تو همه اون اتفاقها خودش رو مقصر میدونست و پشیمون بود.ازم فرصت میخواست برای جبران کردن.میخواست برگردم سر زندگیم.میگفت اگه برنگردم هیچ وقت طلاقم نمیده چون دوستم داره اما مجبورم نمیکنه برگردم سر زندگیم!مسخره بود همین طلاق ندادنش هم اجبار برای ادامه زندگی بود!
می گفت اون روز فقط شونش به مامان خورده و چون با شتاب میخواسته از مامان بگذره این اتفاق افتاده ،اما درد من این بود بجای موندن کنارم من و مامان رو تو اون شرایط رها کرد.
حرفاش که تموم شده گفت:میشه به این فکر کنی که فرصت دوباره بهم میدی یا نه!؟میشه به بودنمون کنار هم فکر کنی؟؟به امید فکر کنی؟؟بدون اینکه جوابش رو بدم از خونه اومدم بیرون.
مهران اومد دنبالم و گفت:جون امید قسمت میدم بهم فرصت جبران بده.بگذار زندگیم از تو این شرایط در بیاد.بگذار به آرامش برسیم...
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: آرامش...باتو ...مگه میشه!!؟؟؟
بگذار زندگیم از این شرایط در بیاد ،بگذار به آرامش برسیم...
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: آرامش...باتو.....مگه میشه!!مهران دستم رو گرفت و گفت: مریم ببخش...من خطا کردم قبول اما میشه فرصت دوباره بهم بدی!!؟؟دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: فقط طلاق میخوام.اون روز تو ماشین نه بابا حرف زد نه من هیچ کدوم هردو ساکت به بیرون نگاه میکردیم.
وقتی رسیدم خونه امید خودش رو انداخت تو بغلم و من بوسه بارونش کردم.اسباب بازیهایی که با مهران براش خریده بودیم رو بهش دادم و کلی برای داشتنشون ذوق کرد.کاش منم مثل امید بودم و چیزی از اطرافم نمیفهمیدم....راحت و بدون دغدغه و فکر زندگی میکردم.دو سه روزی گذشت تا یک روز مامان صدام کرد.بلند شدم و رفتم پیشش.گفت: بشین میخوام باهات حرف بزنم.گفتم : جانم!!
گفت: تا کی میخوای اینجا بمونی!؟
گفتم: میخوای بیرونم کنی!!؟؟
گفت: چرت و پرت نگو مریم!!دارم باهات حرف میزنم.میگم تاکی میخوای اینطوری زندگی کنی؟؟چرا یکبار تکلیف زندگیت رو با خودت و مهران روشن نمیکنی؟؟
گفتم: باید چیکار کنم؟؟
گفت: یا طلاق بگیر و برای همیشه بیا خونه پدرت و بشین زندگیت رو بکن یا برو سر خونه و زندگیت.
گفتم: مهران طلاقم نمیده!!
گفت: توام همینو میخوای .میخوای مهران طلاقت نده!!با چشمای از حدقه در آمده نگاش کردم و گفتم: نه اصلا این چه حرفیه!! من....
مامان با اشاره دستش بهم گفت سکوت کنم و ادامه داد: چرا به خودت دروغ میگی؟؟ طلاق میخوای؟؟باشه پاشو قاطع اعلام کن من میخوام از مهران جدا شم،من و بابات برات وکیل می گیریم و بهت قول میدم هر طور شده در عرض چند ماه طلاقت رو بگیرم.
گفتم: آخه....
گفت: همین آخه....تو نمیخوای مهران طلاقت بده..چون هنوزم ته قلبت دوسش داری و بهش فکر میکنی.
گفتم : من از مهران متنفرم
گفت: مریم با خودت رو راست باش.تو مادر یک بچه ای..دیگه یک دختر مجردیا یک زن عقد کرده نیستی.مادر یک بچه ای...یاد بگیر به خودت دروغ نگو...!!! تو طلاق نمیخوای اما نمیتونی هم برگردی به مهران،به من فکر میکنی و اتفاقی که برام افتاده!!!
...