سلام دوستان
این خاطره یکی از شیرین ترین خاطرات حاج قاسم هست.لطفا بخونید.
-----------------------------------------------------------------------
_حاج قاسم سه بار زنگ زده،حتما کار مهمی داره.
تازه از سر کار برگشته بودم. همسرم می خواست که با حاجی تماس بگیرم،اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم.دوباره تلفن به صدا در آمد.گوشی را برداشتم.خودش بود.بعد از حال و احوال،به خاطر کاری که کرده بودم،تشکر کرد و گفت:《کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود.》همان کاری که سرش با هم دعوایمان شده بود را می گفت.چند بار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم.لبخند آمد روی لب هایم.همسرم گفت:《چی شده بود؟》گفتم:《هیچی!امروز به خاطر کار یه جر و بحثی شد،الان حاجی تماس گرفته از دلم در بیاره.اگر شب زنگ نمی زد،خوابش نمی برد.الان دیگه رفت راحت بخوابه.》
وقت کار با کسی تعارف نداشت.برایش فرقی نمی کرد طرف رفیق سی چهل ساله اش است یا تازه به او رسیده.به وقتش،شاید بدترین تنبیه های نظامی را هم به خرج می داد؛اما نمی گذاشت روزی بگذرد و طرف دلخور بماند.الان که فکر می کنم،می بینم هیچکس روی کره زمین پیدا نمی شود که از حاجی دلخوری داشته باشد؛هر چه بود همان ساعت های اول از دل طرف در می آورد.
-----------------------------------------------------------------------
راوی:حسن پلارک
کتاب سلیمانی عزیز
-----------------------------------------------------------------------
در پناه خداوند منان🌹
...