عکس خورش قورمه سبزی
سَـــــلویٰ
۱۷۷
۳.۱k

خورش قورمه سبزی

۲۶ اردیبهشت ۰۰
داستان برمی‌گرده به چند سال پيش. بابا بزرگ زنده بود اما عاليجناب آلزايمر چنان چيره شده بود كه تقريبا حرف نمی‌زد، كسی را هم نمی‌شناخت.
ما رفته بوديم خونه‌ی بابا بزرگ. من كنار بابا بزرگ روی مبل نشسته بودم و داشتم تلويزيون می‌ديدم. بابا بزرگ انگار نه انگار كه من كنارش بودم، تا اين كه خواهر كوچيكه اومد پيشم و گفت: تو كتاب تاريخ‌مون نوشته چرا حكومت پهلوی ساقط شده است؟ بهش گفتم بنويس بی‌كفايتی شاه، مزدوری بيگانگان و نارضايتی مردم. خواهر كوچيكه نوشت و كودكانه رفت.
داشتم شبكه‌ها رو بالا پايين می‌كردم كه بابا بزرگ گفت: نه... نشنيده گرفتم. چند سالی می‌شد صدای بابا بزرگ رو نشنيده بودم. گفتم لابد خيالاتی شدم، تا اينكه گفت: نه اينجوری نبود... برگشتم. چشاش همون آبیِ كم‌رنگ مهربون بود.
گفت: اينجوری نبود... به خاطر مامان بزرگت انقلاب شد. از همين ميدون شهدا، كنار خونمون. من مامان بزرگتو خيلی می‌خواستم.. خيلی، اما يه پيرمرد پولدار، از اينا كه وصل بود به دربار، شده بود پاپی و سمج، منم هيچ كاری از دستم بر نمی‌اومد. می‌خواست مامان بزرگتو ببره امريكا با خودش.
شبی كه قرار بود فرداش بياد خواستگاری مامان بزرگت، رفتم حرم.
گفتم خدايا نذار همه زندگيم بره. دقيقا فرداش مشهد شلوغ شد، ريختن مردم.
داشت انقلاب می‌شد كه اون يارو پيرمرده فرار كرد رفت؛ مامان بزرگت موند واسه من...
...