🌺هرچی توبخوای🌺
پارت پنجم و ششم
-میگی چکارکنم؟حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.-ممنون داداش.بالاخره خواستگارها اومدن....
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.حرفهای همیشگی بود... من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد.اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.کنار اسما نشستم...نگاهی_گذرا به سهیل کردم...خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده... محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.رفتیم توی حیاط،.. من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.
نگاهش...نگاهش خیلی آزاردهنده بود.از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم:_من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم لازم نیست که آدم...حالا چرا نمیشینی؟با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:چرا اومدید خواستگاری من؟بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.خودش ادامه داد:_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.تو دلم گفتم
خدا جونم!!!چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...یاد اون جمله ی معروف افتادم؛ کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟-مثلا نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکننه تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:_من مناسب همسری شما نیستم.پوزخندی زد و گفت:.راحت باش... (به خودش اشاره کرد)_بگو من لیاقت تو رو ندارم.بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:چکار کنم لایقت بشم؟چکار کنم راضی میشی؟باتعجب و اخم تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،نگاهش واقعا ملتمسانه بود.تعجبم بیشتر شد.گفت_هرکاری بگی میکنم.به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟نمیدونستم بهش چی بگم،.. ولی مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم... از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.-در موردش فکر میکنم.اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:_ممنونم زهراخانوم.بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:بفرمایید.یه دفعه همه برگشتن سمت ما... از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود... بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:_زهراجانم بابا-بیا بشین .نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم چی دوست داره بشنوه.نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.محمد گفت:_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...بابا پرید وسط حرفش و گفت:_بذار خودش جواب بده.مامان گفت:_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.بلندشدم که برم،مامان گفت:_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!شانه بالا انداختم و گفتم:_چی بگم؟فقط همین بود.چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.همه لبخند زدن و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.مریم اومد پیشم و گفت:_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.خوشحال میشیم.اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.وقتی داشت میرفت.. لبخندی زد و گفت:مراقب دلت باش.همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت.خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..شاید بخاطر این باشه که از رفتارمذهبی_نماها دچار تعارض شده.شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام اذیتش کنم.
ادامه دارد ...
✍نویسنده بانو مهدییار_منتظر_قائم
...