عکس نان زنجبیل و دارچین

نان زنجبیل و دارچین

۱۹ خرداد ۰۰
هرچی توبخوای
پارت نوزدهم و بیستم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
چشمم به پاهاشون بود....از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...اما..آی دستم...با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.دیگه نمیتونستم تکون بخورم...چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.فریاد زدم: _بگیرش...امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:_ولش کن.
گفتم_تو حرف نزن.روبه مرد گفتم:_میگی یا بزنم؟از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.داد زدم:_ کی نمیدونم،اسمشو نگفت چه شکلی بود؟حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:چی گفتی تو؟؟!!من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:_استادشمس؟!!!امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:. آره.تازه حانیه رو دیدم...
رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.
من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت:
_اینجاست. با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت:
_نوشته... داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت:
_نامرد..آشغال من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.رو به حانیه گفتم:_زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد.امین به من گفت:شما حالتون خوبه؟!!!کنار مرده با صورت افتادم زمین.صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان بودم.شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد. خیابان،دو تا مرد،استادشمس،امین.مامان متوجه من شد... اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. بهش گفتم:_من خوبم.گریه نکن.مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:
_از دست تو آخرش من سکته میکنم.لبخند بی جونی زدم..
مریم همونجوری که اشک میریخت رفت بیرون.به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم خدایا شکرت.بخیر گذشت، مثل همیشه.چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد.نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم:خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت:دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه.
توی سرمم دارویی تزریق کرد و رفت.به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم.بهش گفتم:_چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟
محمد گفت:_اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.
با اضطراب گفتم:_اون مردی که خورد زمین مرده؟لبخندی زد و گفت:_نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره.زیرلب گفتم:
_خداروشکر.دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن... تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت:دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.ریحانه گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت.حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم:چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟حانیه گفت:...
✍نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
ادامه دارد....
...
نظرات