#قرار-معنوی#شهید-مصطفی-چمران🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حسین اعرابی :
همیشه مشکل داشتیم بش غذا بدهیم اصلا خجالت میکشید بگوید من گرسنه ام یا برایم غذا تهیه کنید 😢😢
ان بار توی پادگان مریوان بودیم خانمش هم بود عصر بود و اواخر تابستان من داشتم با خانمشان زیر سایه درختی حرف میزدم که با جیپش امد . پیاده شد و امد طرفمان هرگز یادم نمیرود به خانمش به جای سلام چی گفت
گفت:"انت الحی؟"
یعنی:" هنوز زنده ای ؟"
به جای اینکه خانمش به او بگوید او به او میگفت 🙄🙄🙄
خنده شان را هم یادم هست.☺️☺️
گفتم:" حالا که خانم امده اند اینجا براتان اتاق جداگانه تهیه کرده ام "
ساعت هفت و هشت دم غروب، دیدم لبهای دکتر یا اصلا چهره اش سیاه شده و تب و لرز هم دارد
😥😥😥😥
گفتم: " چی شده دکتر؟ مریضید خدای نکرده"
گفت:" چیزی نیست "
بیمارستان دور بود و اگر میخواستیم برویم باید با گارد میرفتیم و می امدیم .
گفتم:"گارد بفرستم بروند پزشکی چیزی بیاورند "
گفت :" نه "
سرش را انداخت پایین و گفت: " نه، عزیز گرسنه ام فقط "😭😭😭😭
گفتم:از کی
گفت:" فکر کنم سه روزی میشود "😰😰😰
از همان روزی که رفته بود ماموریت و فقط پشت بی سیم با هم حرف زده بودیم 😭😭😭😭
رفتم تمام پادگان را گشتم نتوانستم غذا پیدا کنم شهر در محاصره بود نمیشد رفت بیرون و مثلا در خانه ای را زد یا از مغازه ای جایی رفت چیزی خرید.😢😢😢😢
روزها البته مشکل نداشتیم پول میدادیم هر چی میخواستیم میخریدیم اما شبها ....😔😔😔😔
هر چه گشتم حتی یک دانه خرما یا قندی که چایش را شیرین کنم ، پیدا نکردم. خجالت کشیدم برگردم پیش خودش رفتم به خانمش گفتم: " لش بگو چیزی پیدا نکردم. بگو اجازه میدهد برویم توی شهر برایش خرید کنیم "
گفته بود :" نه "
گفته بود:" بگردید نان خشکهای ته سفره بچه ها رو برام بیاورید "
😭😭😭😭😭😭😭
رفتم کپک نزده هاش رو سوا کردم، آب زدم، شرمنده برداشتم بردم گذاشتم جلوش گفتم: " روم نمیشود بگویم نوش جان "
😓😓😓😓😓
تکه ای برداشت گذاشت توی دهانش، چشمهایش را با لذت بست، جویدش ، خندید و گفت : " اگر میدانستی همین نان خشک چه طعمی دارد هیچ وقت به خودت اجازه نمیدادی همچین حرفی بزنی . "
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭