هرچی تو بخوای
پارت 37و38
-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟
-نه. ازدواج یه رابطه دوطرفه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین هدفی از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که خدا براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده.من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم... بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد،
گفتم:_یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن روزی_حلال هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام مطمئن باشم حلاله.البته انتظار هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید.-جالب بود برام.
-حتی اگه درآمدکم_باشه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا حلال باشه..قبول میکنید؟-خیلی خوبه.ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. تذکر بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه.من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید.باتعجب گفت:_واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!-نه.-در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج مانع سوریه رفتن تون بشه؟چیزی نگفت.... سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود.-آقای رضاپورچیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم...
-آقای رضاپور..حالتون خوبه؟جواب نمیداد.... بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت:خانم روشن.
برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود.گفت:_خوبم.نگران نباشید...بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.-انتظار داشتین چی بگم؟هرچیزی جز این...نفس عمیقی کشید و گفت:_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.دو هفته وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو جهادش کمکش کنممن دو هفته وقت گرفتم تا به_خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و پرپروازش باشم.دو هفته گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا کمک خواستم.دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،.. مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت:_به نتیجه رسیدی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.جونم دراومد تا تونستم بگم... مامان پیشونیمو بوسید و گفت:ان شاءالله خوشبخت بشی.بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... ادامه دارد...
دوستان بی زحمت دستور پخت رو لایک کنید
https://sarashpazpapion.com/recipe/e1fab04cd1f3863bdb1b4f69fbc3c646