عکس باسلوق ژله ایی

باسلوق ژله ایی

۲۱ تیر ۰۰
هرچی_تو_بخوای
پارت ۴۵و۴۶
_تو و خانواده ت خیلی خوبین. وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:برو به سلامت. به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت. مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.-مامان فقط همینو گفت؟-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم.لبخند زد و گفت:_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.مثلا اخم کردم و گفتم:_از این کارها نکن لطفا.-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.-بهشون حق بده.اوناتو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم. ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت بی_احترامی کنن.اگه بخاطر این میگی مهم_نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.-نه.اینجوری بهتره.-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟
-اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.-منظورت اون روز تو محضره؟خنده ای کرد و گفت:_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید. امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسیدو گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی منم_مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:_نگران ما و زهرا نباش. غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند. مامان دعا میکرد.منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود، دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد. علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...با تهدید گفتم:_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.همه خندیدن.علی گفت:_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:_بیام؟گفت:_نه.تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.خاله و خانواده ش هم که بودن.همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.صورتش پر از غم بود.دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...ادامه دارد
نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
...