
کیک تولد پدربزرگم
۲۷ مرداد ۰۰
داشتم عکس هارو میدیدیم یهو دیدم اینو پست نکرده بودم
خدایی با کمترین امکانات درست کردم
کیک رو تو قابلمه درست کردم تازه همزن برقی هم نبود خونه مادربزرگم😫بعد از پخت روش پودر قند الک کردم و شکلات تخته ای رنده کردم 🍫
ژله اش هم خیلی ساده توی کاسه درست کردم و به بدبختی از جاش دراوردم 😬
#رویای_من
#پارت_18
امیرعلی چند قدمی اومد جلوتر و کارنامه رو به سمتم گرفت و با لحن جدی گفت:
_بیا..بگیر...تماشا کن..بببن دسته گلی که به آب دادی رو...
وقتی کارنامه رو دیدم پوفی کشیدم و به هرسه تاشون که داشتن ریسه میرفتن یه نگاه برزخی کردم🤨...
دلم میخواست کل حیاط مدرسه رو دنبالشون کنم اما مکان مناسبی نبود و تنبیهشون رو موکل کردم به یه تایم دیگه..
کارنامه رو با حرص گذاشتم تو کیفم و رفتم سوار ماشین شدم...
خداروشکر نمره خوبی آورده بودم، معدل کلم شده بود ۱۹٫۹۶ صدم....
آخرین قلوپ آیس پک رو بالا کشیدم و رو به امیرعلی گفتم:
_دستت درد نکنه عالی بود..
امیرعلی سرش و کج کرد و گفت:
_نوش جونت..
امیررضا در حالی که با دستمال دستش رو پاک میکرد گفت:
_شما دو تا اگر بدترین بلا رو هم سر هم بیارین تهش باهم خوب میشین و قربون صدقه هم میرین..جالبه ها!!!
زیر لب حسودی گفتم و سرمو برگردوندم... امیرعلی که از این حرف امیررضا خنده اش گرفته بود گفت:
_آخه ما که یه خواهر بیشتر نداریم😅
پشت چشمی برای امیررضا نازک کردم و مشغول بازی با لیوان خالی آیس پکم شدم..
تو راه برگشت به خونه سرم و به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به هانیه فکر میکردم، به این که الان چه حالی داره...به این که حتی اگر نمره کارنامه اش خوب باشه بازم غمگینه.. خیلی دلم به حالش میسوخت...!!
با زیاد شدن صدای ضبط نگاهی کوتاه به بقیه انداختم.. هر کی تو حال خودش بود......
*
منم باید برم....
آره برم سرم بره....
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره....
*
همون لحظه نگاهم به چشمای امیرعلی که از آینه ماشین پیدا بود افتاد.. بغضی تو گلوش بود که تنم رو لرزوند.........
@Roiayeman
_________________
#رویای_من
#پارت_19
یاد خواب دیشبم افتادم، این بغض و اشک حلقه شده توی چشماش داشت دیوونم میکرد..
نکنه....نکنه یه روز...نه نه اصلا..هیچ وقت این اتفاق نمی افته من میدونم..
هرکاری میکردم این فکر از سرم دور نمیشد..!! اگر یه روز امیرعلی بره....وای خدای من..نمیتونستم حتی تصورش کنم...
درکش برام سخت بود.. با تصور اینکه یه روز باید نبودنش و تحمل میکردم اشک تو چشمام حلقه زد..
همون لحظه امیرعلی به آینه نگاه کرد و نگاهمون به هم گره خورد.. با دیدن چشم هاش پلکام و بستم و یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد؛ سریع با سر انگشتم پاکش کردم.. امیرعلی که با دیدن چهره من متعجب شده بود، لبخندی روی لبش نشوند و گفت:
_زینب جان خوبی؟!
سرم و به نشانه تایید تکون دادم و گفتم:
_بله خوبم..
امیررضا به سمت عقب برگشت و گفت:
_مشکوک میزنی ها..!!
محمد در حالی که سرش تو گوشیش بود لبخند محوی زد و گفت:
_عاشق شده..😏
با این حرفش چشمای همه گرد شد...امیر علی با تعجب رو به محمد پرسید:
_چی گفتی! دوباره بگو؟!
دست راستم و گرفتم به پیشونیم و سری از روی تاسف تکون دادم..
_گفتم که عاشق شده..
محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:
_چرا چرت و پرت میگی!! من کی عاشق شده ام که خودم خبر ندارم؟!
_خودت اعتراف کردی..
_اصلا این و از کجات درآوری..خالی بند...
امیررضا که اخم کرده بود رو به من گفت:
_حالا کی هست؟؟
محمد به خودش اشاره ای کرد و گفت:
_من..😌
امیررضا و امیرعلی نگاهی به هم دیگه کردن و پقی زدن زیر خنده..😂
نفسم و با حرص خالی کردم..
_دیوونه ای تووو..
چشمکی زد و گفت:
_فعلا که تو دیوونه تری..
_محمد بس کن!! من اون روز از سر شوخی گفتم..
_خب حالا عاشقیت و انکار نکن همه باور کردن..
با حرص گفتم:
_مممحححمممددد!!...
بعد هم تا خود مسیر خونه با مشت افتادم به جونش و یه دل سیر کتکش زدم تا دیگه هوس نکنه چرت و پرت به من ببنده... پسره خل و چل.. امیررضا و امیرعلی هم که فقط میخندیدن.......
@Roiayeman
خدایی با کمترین امکانات درست کردم
کیک رو تو قابلمه درست کردم تازه همزن برقی هم نبود خونه مادربزرگم😫بعد از پخت روش پودر قند الک کردم و شکلات تخته ای رنده کردم 🍫
ژله اش هم خیلی ساده توی کاسه درست کردم و به بدبختی از جاش دراوردم 😬
#رویای_من
#پارت_18
امیرعلی چند قدمی اومد جلوتر و کارنامه رو به سمتم گرفت و با لحن جدی گفت:
_بیا..بگیر...تماشا کن..بببن دسته گلی که به آب دادی رو...
وقتی کارنامه رو دیدم پوفی کشیدم و به هرسه تاشون که داشتن ریسه میرفتن یه نگاه برزخی کردم🤨...
دلم میخواست کل حیاط مدرسه رو دنبالشون کنم اما مکان مناسبی نبود و تنبیهشون رو موکل کردم به یه تایم دیگه..
کارنامه رو با حرص گذاشتم تو کیفم و رفتم سوار ماشین شدم...
خداروشکر نمره خوبی آورده بودم، معدل کلم شده بود ۱۹٫۹۶ صدم....
آخرین قلوپ آیس پک رو بالا کشیدم و رو به امیرعلی گفتم:
_دستت درد نکنه عالی بود..
امیرعلی سرش و کج کرد و گفت:
_نوش جونت..
امیررضا در حالی که با دستمال دستش رو پاک میکرد گفت:
_شما دو تا اگر بدترین بلا رو هم سر هم بیارین تهش باهم خوب میشین و قربون صدقه هم میرین..جالبه ها!!!
زیر لب حسودی گفتم و سرمو برگردوندم... امیرعلی که از این حرف امیررضا خنده اش گرفته بود گفت:
_آخه ما که یه خواهر بیشتر نداریم😅
پشت چشمی برای امیررضا نازک کردم و مشغول بازی با لیوان خالی آیس پکم شدم..
تو راه برگشت به خونه سرم و به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به هانیه فکر میکردم، به این که الان چه حالی داره...به این که حتی اگر نمره کارنامه اش خوب باشه بازم غمگینه.. خیلی دلم به حالش میسوخت...!!
با زیاد شدن صدای ضبط نگاهی کوتاه به بقیه انداختم.. هر کی تو حال خودش بود......
*
منم باید برم....
آره برم سرم بره....
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره....
*
همون لحظه نگاهم به چشمای امیرعلی که از آینه ماشین پیدا بود افتاد.. بغضی تو گلوش بود که تنم رو لرزوند.........
@Roiayeman
_________________
#رویای_من
#پارت_19
یاد خواب دیشبم افتادم، این بغض و اشک حلقه شده توی چشماش داشت دیوونم میکرد..
نکنه....نکنه یه روز...نه نه اصلا..هیچ وقت این اتفاق نمی افته من میدونم..
هرکاری میکردم این فکر از سرم دور نمیشد..!! اگر یه روز امیرعلی بره....وای خدای من..نمیتونستم حتی تصورش کنم...
درکش برام سخت بود.. با تصور اینکه یه روز باید نبودنش و تحمل میکردم اشک تو چشمام حلقه زد..
همون لحظه امیرعلی به آینه نگاه کرد و نگاهمون به هم گره خورد.. با دیدن چشم هاش پلکام و بستم و یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد؛ سریع با سر انگشتم پاکش کردم.. امیرعلی که با دیدن چهره من متعجب شده بود، لبخندی روی لبش نشوند و گفت:
_زینب جان خوبی؟!
سرم و به نشانه تایید تکون دادم و گفتم:
_بله خوبم..
امیررضا به سمت عقب برگشت و گفت:
_مشکوک میزنی ها..!!
محمد در حالی که سرش تو گوشیش بود لبخند محوی زد و گفت:
_عاشق شده..😏
با این حرفش چشمای همه گرد شد...امیر علی با تعجب رو به محمد پرسید:
_چی گفتی! دوباره بگو؟!
دست راستم و گرفتم به پیشونیم و سری از روی تاسف تکون دادم..
_گفتم که عاشق شده..
محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:
_چرا چرت و پرت میگی!! من کی عاشق شده ام که خودم خبر ندارم؟!
_خودت اعتراف کردی..
_اصلا این و از کجات درآوری..خالی بند...
امیررضا که اخم کرده بود رو به من گفت:
_حالا کی هست؟؟
محمد به خودش اشاره ای کرد و گفت:
_من..😌
امیررضا و امیرعلی نگاهی به هم دیگه کردن و پقی زدن زیر خنده..😂
نفسم و با حرص خالی کردم..
_دیوونه ای تووو..
چشمکی زد و گفت:
_فعلا که تو دیوونه تری..
_محمد بس کن!! من اون روز از سر شوخی گفتم..
_خب حالا عاشقیت و انکار نکن همه باور کردن..
با حرص گفتم:
_مممحححمممددد!!...
بعد هم تا خود مسیر خونه با مشت افتادم به جونش و یه دل سیر کتکش زدم تا دیگه هوس نکنه چرت و پرت به من ببنده... پسره خل و چل.. امیررضا و امیرعلی هم که فقط میخندیدن.......
@Roiayeman
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

رولت کیک نسکافه ی

رولت شکلاتی

کیک تولد شکلاتی

اکبر جوجه با سس مخصوص

کرم شکلاتی(مخصوص کیک و دسر
