عکس فلن کیک خوشمزه دستپخت حوری جان
zeinab
۳۱۳
۷۰۰

فلن کیک خوشمزه دستپخت حوری جان

۲۷ مرداد ۰۰
خیلی عالیه و درجه یک با آدم حرف میزنه کیکش😋😋😋

#رویای_من
#پارت_16

محمد جلوی در ایستاده بود و معلوم بود داره از خنده میترکه.... حدسم درست بود... یهو با صدای بلند شروع کرد خندیدن...
سرم رو برگردوندم و با دیدن امیرعلی که با لیوانی آب بالای سر امیررضا ایستاده بود بیشتر شوکه شدم..
امیرعلی لیوان رو به سمت پایین گرفت و در آن واحد همه ی آب موجود رو روی سر امیررضا خالی کرد..
بیچاره داداشم داشت سکته میکرد!!.. از جاش پرید و با وحشت گفت:
_کی بود؟ چی بود؟
امیر محمد با دیدن من اجازه ی دادن پاسخ امیرعلی به امیررضا رو نداد و به من اشاره کرد و گفت:
_امیرعلی، زینب..
امیرعلی که فهمید بیدار شدم لیوانی پر از آب کرد و به سمت من اومد؛ فهمیدم چه قصدی داره، سریع سرم و زیر پتو بردم... اما کار از کار گذشته بود.. جیغ میکشیدم و مامان رو صدا میزدم:
_مامان، مامان تروخدا کمکم کن😭
امیر علی در حالی که لیوان آب رو روی سرم می ریخت و می‌خندید گفت:
_الکی داد و بیداد نکن مامان رفته مدرسه😂
_امیرعلی، تو رو جون آبجی بیخیال شو دیگه..
_نچ نچ نچ 😂
از شدت سرد بودن آب به خودم میلرزیدم.. با حرص دندونام و به هم فشار دادم... امیرعلی و محمد کم مونده بود از زور خنده زمین و گاز بگیرن.. تو یه حرکت دمپایی روفرشی ام رو از زیر تخت برداشتم و یکیش رو پرت کردم سمت امیررضا... بعد هم دوتایی افتادیم دنبالشون و تا جا داشتن کتکشون زدیم😂
بعد از اینکه از زدن امیرعلی و امیر محمد کمی دلم خنک شد تصمیم گرفتم برم یه دوش سریع بگیرم..
از حمام که اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتم داخل آشپزخونه ...
امیرعلی که در حال آماده کردن میز صبحونه بود گفت:
_عافیت باشه خواهری..
به سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام و براش تکون دادم:
_هیچی نگو که دلم از دستت حساااااابی پره..
_چرا مگه چیکار کردم؟😂
_میام میزنمتا!!..بگو چیکار نکردی؟
امیررضا وارد آشپزخونه شد و در حالی که داشت برای خودش چایی می‌ریخت گفت:
_دعوا نکنید زود صبحونتون و بخورید که میخوایم بریم بیرون..
سر میز صبحونه امیررضا قضیه رفتن بابا رو به امیرعلی گفت.. خداروشکر که امیرعلی اومده بود خونه.. وگرنه از فکر و خیال دیوونه‌ میشدم.....
@Roiayeman
___________________
#رویای_من
#پارت_17

بعد از خوردن صبحانه، چهارتایی حاضر شدیم که اول بریم کارنامه من و امیرمحمد و بگیریم بعدم بریم بیرون..
یه مانتو سارافونیه سورمه ای پوشیدم با یک شومیز لیمویی؛ عاشق این ترکیب رنگ های دلبرم..‌
موهام و دمب اسبی بستم بالای سرم و روسری سرمه ای رنگم و لبنانی بستم... چادرم رو سر کردم و رفتم سوار ماشین شدم...
انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه..
از ماشین که پیاده شدم به تصویر خودم توی شیشه ماشین نگاه کردم و دستی به روسری و چادرم کشیدم..
بسم اللهی گفتم و وارد حیاط مدرسه شدم... امیرعلی گفت توی حیاط بایستم تا خودش برای گرفتن کارنامه بره..
از شدت استرس با دندونام افتاده بودم به جون پوست لبم...
امیر محمد سرش و برده بود تو گوشی‌..
امیررضا هم قدم میزد.. به سمتش رفتم و نیشگونی از بازوش گرفتم.. با اعتراض گفت:
_چته وحشی؟! چرا نیشگون میگیری؟
_انقدر راه نرو، یک جا واستا دیگه اعصابم خورد شد.. مگه راه قرض کردی؟!
_چیه میترسی خواستگار برام پیدا شه؟
_خجالت بکش😒..اصلا مگه تو امتحان نداری؟ برای چی اومدی بیرون..بشین تو خونه درست و بخون..
_اولا که خوندم، دوما که امتحانم ساعت پنج هست هنوزم وقت دارم..سوما میخواستم ببینم قیافه خواهرم وقتی رفوزه میشه چجوریه!😂
بعد هم لبخندی دندون نما زد.. با مشتم یه دونه محکم زدم به بازوش.. در حالی که بازوش و ماساژ میداد، به امیرعلی که به سمتمون میومد اشاره کرد...
امیرعلی اخم کرده بود و با حالتی ناراحت و گرفته جلو اومد و گفت:
_این چه نمره هاییه آوردی؟! آبروم رفت جلو مدیرتون..
از شنیدن‌ این حرفش احساس کردم فشارم افتاده..
_ای واای.. مگه چند شدم؟😱....
@Roiayeman
...