ماجرای عجیب عایشه (دختر بازرگان استانبولی) که هر سال به ایران میآمد تا به زیارت قبر عارف قزوینی برود.
مرداد هر سال از راهی دور زنی شوریده بار سفر میبست تا شاخه گلی نثار آرامگاه محبوبش کند و چند روزی معتکف خاک جانان باشد. این عشق شورانگیز و پاک که سالها زبانزد مردم همدان بود، داستانی جالب و شنیدنی دارد. روزی از استانبول ترکیه آمد و در یکی از مسافرخانههای خیابان بوذر جمهری اتاق محقری اجاره کرده بود تا رهسپار همدان شود. روی تخت فرسوده نشسته بود و زیر لب تصنیف بادبهاری عارف را با لهجهترکی، فارسی زمزمه میکرد. با اینکه خیلی پیر بود طنین صدایش شوری عجیب داشت. با کف دستش قطرات اشکش را پاک کرد. از هر 2چشم نابینا بود. سلام کردیم. خاطراتش را اینطور ورق زد:
سالهای قبل در یک خانواده متجدد استانبولی بدنیا آمدم. مدتی همراه پدرم بدلیل شغلش، در ایران اقامت داشتیم و فارسی را فرا گرفتم. سپس به ترکیه برگشتیم. در اوج زیبائی و جوانی و دلفریبی و رفاه بودم. بطوریکه جوانان شهر گرد حُسنم پروانهوار میگشتند. هر روز عصر پدرم با عدهای از دوستان با ذوقش در باغ منزلمان بساط عیش و نوش میگستراندند. روزی مردی مهمان با قامت کشیده و صورتی مردانه بی آنکه زیبا باشد دلم را بدجوری همراه خودش برد. لبخندی طنزآمیز به لب داشت و دنیا را بههیچ میپنداشت. پدرم بالای مجلس را به وی اختصاص میداد و و احترام زیادی برایش قائل بود. آهسته از دوستان پدرم پرسیدم کیست ؟ گفتند: عارف است و از ایران آمده. همراه ساز دوست پدرم چنان آوازی خواند (عایشه با گریه بسیار و فوقالعاده حزنانگیز تعریف میکند) مانند باران بهاری که بر غبار بنشیند، همهمه های مجلس را فرو نشاند. همه سراپاش گوش بودند. عارف هم که زیر چشم متوجه نگاه های خاصم شده بود برخاست و در چشمانم نگریست و نالید:
چه آشنا نگهی داری ای رمیده غزال
خدا نگاه ترا با کس آشنا نکند
نگاهش مرا به دام انداخت. این عشق مرا رسوای شهرم نمود. انگشت نمای دوست و دشمن شدم ولی من اسیر دام عشقش بودم. مردم شهر و پدرم از من خواستند دل از این مرد تبعیدی بردارم. یکروز به خود آمدم دیدم عارف یادوطن افتاده و عزم رفتن کرده. حیلهها بکار بردم تا نگهش دارم نشد. مویهها کردم ودر دلش اثر نکرد. بااینکه میدانست محیط ایران برایش حکم شکنجه گاه را دارد باز عزم بازگشت داشت. گفتم: اگر خانه خرابهای در خاک وطنت داشتی دیگر ویران شده، دیگر در وطنت جائی برایت نیست. من مجلل ترین خانه را در اختیارت میگذارم و قلبم را به تو هدیه میدهم و در قلبم زندگی کن. در جواب خندید و گفت: تو فکر مطکنی وطنم جای من نیست ؟ زهی خیال باطل، کنار مسجد میخوابم!
یک روز بیخبر همینطور که بی سر و صدا آمده بود همانطور مرا تنها گذاشت و رفت و من هیچگاه در زمان حیاتم نتوانستم ببینمش. گاهی نامهای رد و بدل میکردیم. تا اینکه پس از مرگ پدرم عزم ایران کردم. ولی از حاج شیخ محمد تقی وکیل الرعای همدانی شنیدم عارف در اوج فقر و تنگدستی و به وضع رقّتباری درگذشت. عجیب آن بود که با اینکه عارف میدانست من دولتمندم و ثروتمند، ولی هیچگاه از من کوچکترین چیزی نخواست. گذشت زمان چیزی از عشق من به عارف نکاست. بنابراین هر سال به عشق او بر سر مزارش میایم. حالا من هم شدم عارف. پیر و فرسوده و تنگدست. همدانیها اکثرا مرا میشناسند و داستان مرا میدانند. (بغض دیگر امانش نمیدهد و آه و حسرت در نگاهش بیداد)
منبع: خاطرات جمشید صداقت نژاد - رندان خراباتی
پ.ن: شادروان علی حاتمی در نوشتن فیلم دلشدگان از این داستان اقتباس نمود.
...