فصل 3 رمانم 👇💞
نفهمیدم کی خوابم برد
اصلا عمو اینا رفتن!؟
بیخیال نازلی مهم نیست
1 هفته بعد....
نفهمیدم این 1 هفته چطور گذشت فقط تو اتاق بودم و درس میخوندم برای شام و نهار هم اصلا نمیرفتم یا میگفتم گرسنم نیست
توی این هفته فقط 1 بار غذا خوردم
شبا تا دیر وقت بیدارم
نمیدونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم
ای خدااااا
مامان_نازلی مامان میتونم بیام تو....
_بفرما
مامان اومد تو و یه نگاهی بهم انداخت
مامان_چه میکنی با خودت دختر من...
نکن عزیزم نکن
آخه ما که گفتیم اجبار نیست
ما که مجبورت نکردیم
سهیل خیلی دوست داره از بچگی دوست داشت و داره پسر خیلی خوبیه چرا نه میاری؟
_مامان راستش خودم نمیدونم چمه دارم دیوونه میشم
سرمو گذاشتم روی پاش
موهامو نوازش میکرد
آخ چه راحت شدم با گفتن همین جمله راحت شدم
اما هنوز هم نمیدونم چمه!
مامان_نازلی یه چیزی بگم؟
_جانم
مامان_عمو سهراب امشب برای شام دعوتمون کرد...
با خوشحالی از روی پای مامان بلند شدم و جیغ کشیدم
_راست میگی مامان؟
مامان_واویلا چه ذوق زده آره راست میگم
محکم گونه مامان رو بوسیدم که مامان خندید
_ساعت چند میریم؟
مامان_بابا ساعت 4 میاد تا 7 میریم دیگه
_باش منم 7 میام پایین
مامان_بیا پایین یه چیزی بخور خیلی ضعیف شدی آقا سهیل اینجوری نمیپسنده هاااا
_مامان توعم؟؟
خندید و رفت
نمیدونم چرا اما ذوق زده شدم
شاید دلم براش تنگ شده
شاید میخوام ببینمش که شاید از این دو دل بودن دربیام
نمیدونم واقعا ولی خوشحالم و نمیزارم امشب این خوشحالی از بین بره
رفتم تو سالن کلی شوخی کردم با نگین و نیما
نریمان که شرکته
فیلم دیدیم و غذا خوردیم منچ بازی کردیم و آخرشم با تقلب های نیما و لوس بازی های نگین تموم شد
حالا هم برم یه دوش بگیرم ساعت 5 زود باید بریم
میخوام امشب کاملا بی نقص باشم :)
دوش گرفتم بعدش به پوستم رسیدم
البته پوستم خیلی خوبه ولی خب بی نقص بودن دردسر داره;-)
یه ساپورت مشکی پوشیدم با یه شومیز قرمز و دامن مشکیه چین دار
موهام که در جریانید بسیار بلند و مشکی
اتو کردم و از جلو یکم حالت فر دادمش
باز گذاشتم موهامو یک تیکه از جلو دادم بیرون
یه شال قرمز سرم کردم با کفش های پاشنه بلند قرمز
وای چقدر جیغ شدم /:
ولی چون دامنم و کیفم مشکیه زیاد مشخص نمیشه
راستش تاحالا قرمز نپوشیده بودم:/
قرمز رنگ مورد علاقه سهیله برای همین زدم تو قرمز^_^
آرایش هم کردم یکم کرم زدمو باز هم مژه هامو با ریمل شستم یه خط چشم فوق العاده نازک کشیدم یه رژ لب مخمل قرمز تیره زدم
زیاد تیره نبود ولی خیلی خوش رنگ بود نیما که از این رژ خیلی خوشش میاد
رژ گونه قرمز هم زدم ولی کم
آرایش ملایم اما فوق العاده زیبایی روی صورتم خوابوندم
خب دیگه برم....
رفتم تو سالن دیدم نیما نشسته و سرش طبق معمول تو گوشیه
نگین کجاست؟
مامان که داره روسری اتو میکنه این کجاست؟
چشمم افتاد به یه چیزی پشت مبل
یکم وقت کردم دیدم نگینه پشت مبل رفته و داره سرک میکشه توی گوشی نیما ببینه با کی چت میکنه
زدم زیر خنده
آخ از دست تو دختر
نیما _اولَلَ خانووووووم خوشگله برسونمتون
نریمان همینطور که از پله میومد پایین گفت:لازم نیست تو برو همونی. که باهاش چت میکنی رو برسون من خودم درخدمت بانو هستم
نگین_پس منم میرم میگم غضنفر منو برسونه
نیما_غضنفر کیه؟
نریمان _بابا نامزد نگینه همین باغبونمون دیگه
هممون کلی خندیدیم حتی مامان
نگین _مامااااااااااااااااااااان به این بیشعورا یه چیزی بگو نه اینکه خودتم بخندی
از این حرف نگین خندم گرفت
بابا_الهی قربون این خانم برم من چه خوشگل میخنده
نگین :آره بابا جان امشب خانومی میخنده چون بلاخره خونه عمو اینا میریم دیگه وگرنه همیشه مثل جادوگرا میخنده
نیما :کمتر چرت بگو خواهر من همیشه انقدر قشنگ میخنده
نریمان :نگین که عشق داداششه مگه نه؟
نگین اومد قربون صدقه نریمان بره که مامان گفت :ساعت 8 شد دیگه انقدر حرف نزنین اه
هممون دیگه ساکت شدیم چون مامان عصبی شده بود خخخخ
نریمان _نگین تو با من بیا نیما و نگین و مامان بابا با هم میان
_باشه داداشی
ساعت حدود 8 نیم بود رسیدیم تو راه حرف خاصی نزدیم فقط نریمان خی میخواست یه چیزی بگه ولی نمیگفت
وای خیلی استرس دارم باز چم شد
مامان اینا هم با ما رسیدن
بابا جعبه شیرینی گرفته بود
نیما زنگ زد درو باز کردن
وای خیلی سخته
وجدان _عزیزم آروم باش امشب باید بدرخشی
آره اره راست میگی
عمو اومد استقبال
سعی کردم جوری رفتار کنم که انگار اون شب هیچ اتفاقی نیوفتاده...
_سلام عمو جان خوبین؟
عمو_سلام خانم ممنونم شما خوبی
_مرسی
با زن عمو و سمیرا هم احوال پرسی کردم
چشمم افتاد به سهیل که داره با نریمان احوال پرسی میکنه
چه تیپی هم زده
چرا من با این ست شدمممممم اه
یه پیراهن چهارخونه قرمز مشکی. پوشیده با یه شلوار جین مشکی
ایشششش
خدایا این چه کاریه
منو دید که خداروشکر اصلا هول نکردم
_سلام
+سلام خوش اومدین
_ممنون
~از زبان سهیل~
از اون شب حالم بدجور خرابه
چرا این کار رو کرد؟
مگه منو دوست نداره؟
شاید یکی دیگه رو میخواد...
اون شب که بابا بهم گفت باید با نازلی ازدواج کنی جا خوردم چون 8 سال بود نه دیده بودمش نه باهاش در ارتباط بودم فقط یکبار که داشت با سمیرا تصويری حرف میزد صداش میومد که میخندید
با صدای خندهاش دیوونه میشدم
ولی بعدش سمیرا عکس نازلی رو بهم نشون داد گفت ببین خانوم شده دیگه اون نازلی سابق نیست
دلم آروم شد اومدم دیدمش
بابا نمیخواست اون شب این مسئله رو مطرح کنه اما من با دیدن نازلی دوباره اون حس بهم دست داد و گفتم همین امشب باید بگی...
از اون شب لعنتی 1 هفته میگذره امشب قراره عمو نوید اینا بیان شام اینجا
فقط امیدوارم نازلی هم بیاد
صدای آیفون اومد
زود رفتم توی سالن
عمو نویدو و زن عمو اومدن تو باهاشون احوال پرسی کردم نگین و نیما هم بودن نریمان اومد جلو
نریمان_سلام آقا سهیل خوبی داداش؟
+بَه سلام قربونت تو خوبی
نریمان _خداروشکر
متوجه نازلی شدم تا دیدمش گفت _سلام
+سلام خوش اومدین
_ممنون
^از زبان نازلی ^
خیلی با غرور روی مبل نشستم پاهامو انداختم روی هم تمام حرکاتم با عشوه و ناز بود....
خخخخ فعلا جوگیر شدم هیچی نگین
متوجه شدم سهیل تمام کارهامو زیر نظر داره
صدای گوشیم اومد داشت زنگ میخورد سریع از توی کیفم برداشتم
ععع فریباست
فریبا دوست صمیمیه منه و باها حسابی راحتم
میخواستم جواب بدم که یهو یه فکری به سرم زد
وجدان _نازی این کار رو نکن وگرنه سهیل کار دستت میده
به توچه وجدان عزیزم
سریع تلفن رو جواب دادم
سهیل شاخک های کنجکاویش فعال شده بود با یه حالت خاصی نگا میکرد
این سمیرا و نگین و نیما و نریمان هم تمام کارهای مارو دقیق زیر نظر داشتن
فضولا
تصمیم دارم عشوه خرکی بیام سهیل فکر کنه با جنس مذکر حرف میزنم
خخخخخخ
(از ایموجی استفاده نمیکنم خخخخ یعنی همون ایموجی خنده^_^)
_الو سلام عزیزدلم خوبی فداتشم
_قربونت برم من
برای جلب توجه بلند شدم رفتم توی اتاق حرف بزنم
...