عکس نان روغنی

نان روغنی

۱۱ مهر ۰۰
زن بابام با وجود اینکه تحصیل کرده بود و معلم بود اما هیچ بویی از انسانیت نبرده بود خیلی اذیتم میکرد و به بهانه های مختلف کتکم میزد تمام کارخونه بامن بود.وای به روزی که از مدرسه میومد و می دید من کاری نکردم و تا جایی که میتونست من رو کتک میزد.می گفت اگه بفهمم به بابات حرفی زدی بدتر از این به سرت میارم،منم یه دختر بچه هفت ساله بودم که از ترسم هیچی نمیگفتم .البته جلوی پدرم خیلی باهام خوب بود بهم می رسید جوری که اگه من به بابام می گفتم باور نمی کرد.
روزهای زندگی من اینطوری گذشت تا کم کم متوجه شدم زن بابام بارداره و بزودی صاحب ی خواهر یا برادر میشم و این اول بدبختیهای من بود.
زن بابام که حامله شد کار منم چند برابر شد.فکرش رو بکنید ی دختر هفت ساله باید مثل یک خانم بالغ تو خونه کار میکرد.گاهی از شدت خستگی سر کلاس خوابم میبرد و معلم دعوام میکرد.پدرم کم و بیش هوام رو داشت اما انقدر یرش مشغول کارش بود که متوجه خیلی اتفاقات نمیشد.
روزها کار میکردم و شبها به درسام میرسیدم.روز به روز شکم زن بابام بزرگتر میشد و من دعا میکردم با اومدن بچه ی خودش دست از آزار و اذیت من برداره.ی شب که تازه خوابم برده بود بابام بیدارم کرد و گفت حال مادرت خوب نیست میبرمش دکتر مراقب خودت باش.یه چشم باز یه چشم بسته نگاه زن بابام کردم دیدم از درد به خودش میپیچه و به زور راه میره.
اونشب با تمام طولانی بودنش گذشت.صبح که بابام اومد خونه با خوشحالی گفت صاحب ی برادر کوچولو شدی،دروغ چرا خوشحال نشدم دوست داشتم بچه دختر باشه تا در آینده هم بازیم بشه....
فرداش زن بابام اومد خونه با کلی ذوق رفتم جلو که بچه رو ببینم اما ی نیشگون ازم گرفت و گفت برو کنار.
بغضم رو به زور قورت دادم رفتم تو اتاق،اسم برادرم رو ماهان گذاشتن بابام براش قربونی کشت.برخلاف تصورم با دنیا اومدن ماهان بهتر که نشد بدترم شد و علاوه بر کارهای خونه باید کمک زن بابام کارهای بچه ام انجام میدادم.ماهان شده بود عزیز دردونه ی خونه ما و همه بهش توجه میکردن و بود و نبود من براشون مهم نبود.البته بگم تو این مدت با مامانم گاهی حرف میزدم اما کمکی نمیتونست بهم بکنه
...