« جانی کوچولو» همراه پدر و مادر و خواهرش « سالی»
برای دیدن پدر بزرگ و مادربزرگ به مزرعه ی آنها رفت.
مادر بزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آن بازی کند.
موقع بازی، جانی به اشتباه تیری به اردک دست آموز مادر بزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت.
جانی ترسید و لاشه ی حیوان را پشت هیزم ها پنهان کرد.
وقتی سرش را بلند کرد، فهمید خواهرش همه چیز را دیده
اما به روی خودش نیاورده است.
مادر بزرگ به سالی گفت:
« در شستن ظرف ها کمکم می کنی؟»،
ولی سالی گفت:« مامان بزرگ، جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند.»
و زیر لبی به جانی کوچولو گفت:
« اردک که یادت هست؟» …
جانی ظرف ها را شست.
بعدازظهر آن روز، پدر بزرگ گفت
که می خواهد بچه ها را به ماهیگیری ببرد؛
ولی مادر بزرگ گفت:
« متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم. » سالی لبخندی زد و گفت:
« نگران نباشید! چون جانی به من گفته که می خواهد به شما کمک کند..» و دوباره زیر لبی به جانی گفت:« اردک که یادت هست؟»
آن روز، سالی به ماهیگیری رفت و جانی در تهیه شام به مادر بزرگ کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت
و جانی مجبور بود علاوه بر کارهای خودش،
کارهای سالی را هم انجام بدهد!
تا اینکه نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد.
مادر بزرگ مهربان لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت:
« عزیز دلم، می دانم چه شده!
من آن وقت پشت پنجره ایستاده بودم و همه چیز را دیدم.
چون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمت.
فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی
به خاطر یک
#اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد!»